هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
-اوا داداش یادم نبود سرما خوردی... خوب شد بوست نکردما خنده‌ام را فرو خوردم. همسرم بعد از سلام و علیک مفصل با خواهرش وارد آشپزخانه شد. هندوانه را کنار آشپزخانه گذاشت و خواست بیرون برود که چشمکی برایش زدم و لب زدم: -ایتا تا شوهرم لباس عوض کند و آبی به سر و صورت بزند، سفره را انداختیم. همسرم سر سفره زانو به زانوی خواهرش نشست. گوشی‌اش را کنارش گذاشت و گفت: -از این ورا آبجی؟ عاطفه دست دور گردن رضا انداخت و گفت: -دلم برا داداش کوچولوم یه ذره شده بود... چقدر لاغر شدی داداش... امروز اومدم داداشی‌م‌و سولپیلیز کنم... بخور ببین چی پختم برات نگاه همسرم به قرص‌های فلافل داخل ظرف افتاد. خندید گفت: -واقعا آبجی حسابی سولپیلیز شدم... گوشی‌اش را برداشت و چیزی تایپ کرد. به طرفم نگاه کرد و با چشم و ابرو به گوشی اشاره کرد. به بهانه آوردن آب به آشپزخانه رفتم. گوشی‌ام را برداشتم و پیامش را باز کردم: -خدا روزی رسونه عشقم.