#جاوید
از روزی که یادم میآید همهجا همراه او بودم. حتی بیشتر از آنکه به دیوار تکیه کنم، در آغوش او بودم. هر صبح با نوازش دستان پر چروکش چشم باز میکردم و هر شب با زمزمههای پر بغضش به خواب میرفتم. هیچوقت نفهمیدم در من چه میدید که هر بار نگاهم میکرد، آینۀ چشمانش تار میشد. گاهی حتی چشمانش چنان پر میشد که روی گونههایش سیلابی به راه میافتاد و چند قطرهای هم نصیب من میشد. گاهی من را کنارش مینشاند و غذا میخورد. بعضی وقتها مرا کنار رادیو میگذاشت و بعد پیچ رادیو را باز میکرد. گاهی برایم لالایی میخواند. یک وقتهایی هم برایم از خاطراتش میگفت و نخودی میخندید. آنقدر شیرین که دلم میخواست در خندههایش غرق شوم.
اما امروز با همه روزها فرق داشت. دستی که امروز بیدارم کرد به گرمی دستان او نبود. بیهیچ نوازشی مرا از روی دیوار کَند و از خانه بیرون دوید. یک آن، برق آفتاب چشمانم را زد. با همان چشمان بسته بالا و پایین میشدم، مثل پری که اسیر تندباد شده. و بعد سقوط. افتادنم، چشمانم را باز کرد. روی صندلی یک ماشین بودم. ماشین یکدفعه از جا کنده شد و مرد جوان راننده گفت: تو راهم.
خوشحال شدم. با خودم فکر کردم «اگر دستانش مهربان نیست، لحنش نرم و دلنشین است. کاش بگوید او کجاست. کاش بگوید من را کجا میبرد». اما آرزویم برآورده نشد. بعد از آن، او حتی یک کلمه هم حرف نزد. چشمش را به خیابان دوخت، دنده را جا زد و پیچ رادیو را باز کرد. جهیدنها ماشین و صدای گوشخراش موسیقی تنم را میلرزاند.
یکدفعه ایستاد و من از روی صندلی پرت شدم. دلهرهای در جانم نشست: «نکند گنج درونم آسیب دیده باشد!» مرد جوان بلندم کرد. تصمیم داشتم چشمانم را باز نگه دارم و همهجا را خوب چشم بیندازم، بلکه او را پیدا کنم، یا حداقل بفهمم کجا هستم، اما نشد. وسایلی که جوانک سنگدل رویم انداخت باعث شد ناخواسته چشمانم بسته شوند.
باز هم تکانهای تند و بالا و پایین شدن. این بار گرما هم اضافه شده بود. بوی خاک نمزده و عطر گلاب هم حس میشد و سرانجام یک رایحۀ آشنا؛ عطر او. هرچه پیشتر میرفتیم، حضورش را بیشتر حس میکردم. از خوشحالی قلب شیشهایام یکباره یخ کرد و باز گرم شد.
وقتی بالاخره توانستم چشمانم را باز کنم، خودم را جای غریبی دیدم؛ بین آدمهای غریبه. پس او کجا بود؟ بین آن غریبهها چشم گرداندم، اما او را پیدا نکردم. چقدر سخت است که همه را ببینی، اما کسی را بیشتر از همه دنبالش هستی، نبینی!
خاک نمناک زیر پایم سرد بود. سردتر از شبهای زمستانی اتاق او. آدمها یکبهیک میآمدند و پارچه سیاه روی خاکها را لمس میکردند و میرفتند. به خودم که آمدم، روی تلی از خاک تنها بودم.
باد، پارچه سیاه روی خاک را پیش چشمانم میرقصاند. هنوز عطر او، قویترین رایحه آنجا بود، اما خودش نبود. رقص آن پارچه سیاه کلافهام کرده بود. خسته و کلافه آنقدر آنجا منتظر نشستم که خوابم گرفت. پلکهایم داشت روی هم میافتاد که کودکی کنارم نشست. تکه سنگی روی پارچه گذاشته و به من خیره شد. نگاهش پر از سؤال بود.
خواب رهایم نمیکرد. صدای کودک را شنیدم که پرسید:
-مامان این قبر کیه؟
صدای مبهم مادرش را هم شنیدم که گفت «خودت بخون».
-زه... را... آهان زهرا
نام او را که شنیدم سعی کردم از چنگ خواب فرار کنم، اما نمیتوانستم. باز صدای مبهم کودک:
-ما... در... مادر ... مادر شَ... شهی..شهید... جا...
صدای مادر برای یک لحظه، مثل لالاییهای او غمگین و پربغض شد. صدایش مثل زمزمه نسیم دور و دورتر میشد، وقتی که گفت:
-مادر شهید جاویدالاثر...
#روزنه1