«دستپخت»
عرق سرد روی پیشانیام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لبولوچهی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافهاش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدسهایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد میداد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، اینبار خودم دست بهکار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطرهی عرقی از پشت کمرم رد شد.
خودم را دلداری دادم که: «چیه مگه؟ من تازه عروسم. اکبرم که قربونش برم آدم مهربونیه. بد به دلت راه نده.»
سفرهی خال خالی صورتی را روی میز انداختم. توی دوتا کاسه لعابی آبی رنگ، ماست ریختم. قالب فلزی قلبی شکل را بالای ماست نگه داشتم و توی قالب نعنا ریختم. قالب را که برداشتم، دو قلب سبز روی سفیدی ماست، به من چشمک زد. اما باز قلب تالاپی افتاد پایین. تزیین و دیزاین که جای دستپخت افتضاحم را نمیگرفت. صدای زنگ در آمد. همزمان با «وای» گفتنم، مچ پایم توی دمپایی پیچید.
لنگان لنگان به سمت در رفتم. در که باز شد اول یک غنچهی صورتی رز وارد خانه شد. اینبار قلبم از آن بالاترها پایین افتاد. درونم ولولهای بود برای غذا. با لبخند ماسیده طوری، سلام کردم. گل را گرفتم. اکبر خندید و سلام کرد. دستم را که گرفت، چشمانش گرد شد: «حالت خوبه؟ چرا یخ زده دستت؟»
من من کنان «خوبم خوبمی» گفتم و به آشپزخانه رفتم. شربت سکنجبین مامانپز را توی لیوان ریختم. یک برش کوچک به لیمو ترش زدم و روی لبهی لیوان نشاندم. با خودم گفتم: «کاش بهجا دیزاین و ظریف کاری، غذا بلد بودم بپزم.»
شربت را جلویش گذاشتم. لیوان را که دید، ابرویی بالا انداخت و لیموترش را توی شربت چکاند. آهسته گفت: «چه شیک، چه کدبانو.»
باز قلبم از بالاتر از بالاتر قبلی، پایین افتاد. اکبر تشکر کرد. ایستاد و لیوان را روی میز گذاشت. پشت میز غذاخوری نشست. به عمق فاجعه نزدیکتر میشدم.
با دستهای لرزان، غذا را توی دیس کشیدم. برنجها به هم چسبیده بود و عدسها لابهلای آن گیر افتاده بودند. سرم را به سمت اکبر چرخاندم. با لبخند به قلبهای روی ماست نگاه میکرد. باز زیر پای قلبم خالی شد.
دیس را روی میز گذاشتم. پارچ آب و دو لیوان هم به دست اکبر دادم. اکبر با لبخند نگاهم میکرد. من هم به زور دو طرف لبم را کشیدم که لبخندی تحویلش دهم. با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد، تعارفش کردم.
یک کفگیر برنج نرم خال خالی را توی بشقاب من کشید. یک کفگیر هم برای خودش. خودم را با کاسهی ماست مشغول کردم. قلب هم خوردهام را که دید، با ابرو به کاسهی ماستم اشاره کرد و گفت: «خیلی خوشگل شده بود. دستت درد نکنه.»
بعد قاشق غذایش را پر کرد و خورد. چشمانم را بستم. تحمل دیدن عکس العمل اکبر را نداشتم. با صدای آب که توی لیوان ریخته میشد، چشمانم را باز کردم. اکبر یک قلپ آب خورد. نگاهم کرد و گفت: «سرت درد میکنه؟ چرا یهجوری هستی امروز؟»
فوری یک قاشق ماست خوردم و گفتم: «نه خوبم. شما چطوری؟ خوب بود امروز سرکار؟»
یک قاشق دیگر عدس پلو را خورد. یک قلپ آب هم رویش!
زیر زیرکی نگاهش میکردم. بدون جویدن، غذا را با آب قورت میداد و همینطور از کار و بار امروزش تعریف میکرد. من هم فقط ماست میخوردم. از اینکه علت غذا نخوردنم را نمیپرسید، اوضاع وحشتناک غذا را فهمیدم.
از خجالت مثل شمع آب شدم. دستمالی از روی میز برداشتم و پیشانیام را پاک کردم.
برنج و عدسها در شکم اکبر شناور بودند که زنگ در به صدا در آمد. هر دو به آیفن نگاه کردیم. با دیدن کبری خانم پشت در دستم به لبهی کاسهی ماست خورد و روی لباسم برگشت.
اکبر قبل از اینکه در را برای مادرش باز کند، گفت: «شما برو لباستو عوض کن، باقیش با من.» بعد هم چشمکی بهم زد که متوجه منظورش نشدم.
با پای سر شده خودم را به اتاق خواب کشاندم. قلبم باز بنا به افتادن گذاشت. آبروی رفتهام پیش مادرشوهر پایان تلخ ماجرای امروز بود.
لباسم را عوض کردم. پایم را که توی پذیرایی گذاشتم، چشمانم گرد شد. اما قبل از هر فکری، کبری خانم من را بغل کرد و بوسید.
به چشمان خودم شک کردم. هیچ چیز روی میز نبود. وارد آشپزخانه شدم. اکبر داشت شربت آماده میکرد. توی آشپزخانه هم نه خبری از غذا بود، نه از ظرفها و قابلمه!
در این فکر بودم که شاید ماجرای امروز در ذهنم اتفاق افتاده که اکبر صدایم کرد. نگاهش کردم که چشمکی زد و با سینی شربت بیرون رفت.
کابینت را باز کردم. دو زانو روی زمین نشستم. میخواستم ظرفی برای چیدن شیرینیها بردارم که با دیدن قابلمه و دیس و ظرفهای ماست، فهمیدم امروز کاملا واقعی بوده.
یواشکی یک قاشق عدس پلو را در دهانم گذاشتم. برنج بینمک و نرم با عدسهای سفت و نپخته، آبروداری و محبت اکبر را قاب کرد و توی دلم کوبید.
#تمرین129