هوای مِه گرفته دورش را گرفته بود.
چمدانی کوچک و قهوهای رنگ به دست داشت.
با قدمهای آرام، بهقول دختر کوچک برادرش، به آن هزارپای آدمبَر نزدیک شد.
چند مهماندار، با مانتو و شلوار سورمهای تیره، مقنعههایی به همان رنگ با کراوات قرمز رنگی به دورش، ورودی هر پای هزارپا (واگون) ایستاده بودند.
او در آخرین واگون بود. بلیطش را از کیف دستی مشکیاش خارج کرد و به دست مهماندار داد.
مهماندار، با لبخندی که دندانهای سفیدش نمایان میشد گفت:
_ روز بخیر! خوشآمدید. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید.
سری تکان داد. بلیط را گرفت. کمی لبش را کش داد.
_ متشکرم!
وارد کابین شد. نگاهش در پِی خطوط بلیط به دنبال شمارهی کوپه رفت. وارد کوپه شد.
اولین نفر بود!
سمت راست نشست. هدفون و کتابش را از کیف دستیاش خارج کرد.
صدای موجهای دریا که در گوشش میپیچید، او را با خود میبرد. کتاب را باز کرد. در ذهنش این جمله مثل ناقوس به صدا در آمد.
"یکی از نشانههای یک خانم متمدن، خواندن کتاب است. یک خانم همیشه باید دغدغهی خواندن داشته باشد."
در حال و هوای خودش بود. شیشههای کوپهی چهار نفره، مِه گرفته و بخار زده بود.
ناگاه سرش را نزدیک برد. روی شیشه "ها" کرد. عقب کشید. بخار روی شیشه، هم شیشه را و هم او را گرم میکرد.
خاطرات کودکی از هر گرم کنندهای بهتر بود!
دستی به شانهاش خورد. آهسته برگشت و با دو چشم مشکی براق مواجه شد. چشمها با شگفتی به اونگاه میگردند.
هدفون را برداشت. اخم ریزی روی ابرو نشاند.
_ بله!
بیشتر در زبانش نچرخیده بود که محکم به آغوش کشیده شد. صاحب آن دو چشم، محکم او را به خود میفشرد و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد.
کمی خود را جابهجا کرد و از آغوش او جدا شد.
_ واقعا خودتی!؟
اینطرف به آنطرف سیوپنج سالگیاش بود! یعنی نباید خودش میبود!
هنوز هم چشمان او متعجب و آن چشمان سیاه براق بودند.
_ عذر میخوام شما...
جمله به اتمام نرسیده، صاحب دو چشم شروع کرد.
_ اوه! چه لفظ قلمم حرف میزنه واسه من! هنوز این عادتو ترک نکردی؟
درجایش سیخ شد. یک ابرو بالا انداخت. سوالی خیرهی دختر ککمکی روبهرویش شد. کک و مکهای ریزی روی دو گونهاش بود. چشمانش زیباترین عضو صورتش بودند. شاخهای از موهای شرابی شدهاش از زیر روسری مشخص بود.
چادر سیاه، موی شرابی، چه تضاد قشنگی!
لب و لوچهی دختر آویزان شد. با ناراحتی کِش چادر از سر کشید. چادر لیز خورد و روی شانههایش افتاد. چادر روی شانههایش وول خورد.
_ نشناختی منو؟
خود را بالا کشید. به پشتی تکیه زد. دستی به پر مانتوی مشکیاش کشید.
_ متاسفم خیر.
دختر دستی به شانهای او زد.
_ یخچال سه بعدی!
ذهنش پر کشید. تنها یکنفر او را یخچال مینامید. او هم کسی نبود جز دخترک مو قرمزی که نامش را آنشرلی گذاشته بودند.
با کنکاش به صورتش خیره شد. شگفتزده او را میکاویید. دختری که چهارشانه و قدی متوسط داشت. آنشرلی خندید.
_ درست حدس زدی!
هر دو خندیدند.
_ خوشحالم که میبینمت!
دست روی دست او گذاشت. دختر موقرمز دست او را فشرد و کمی جابهجا شد.
_ خب! بگو ببینم، چیکارا میکنی؟ تو رو خدا کَرَم امامرضا (ع) میبینی؟ همهش قسمش میدادم یه همسفر خوب داشته باشم. باورم نمیشه تو رو واسهم فرستاد. وای! باید تعریف کنی. زود باش دیگه! تو هم واسه زیارت میری؟ بالآخره متمدن شدی یا نه؟
زمستان بود. ننه سرما آنطرف شیشه، برای سرماهایش رزمایش داشت اما، دلهای آنها داغِ داغ بود.
_ آرومتر آرومتر! نفس بگیر.
دختر مو قرمز نفسی عمیق کشید. با اینکارش هر دو خندیدند.
_ تو خودِ آنشرلی هستی!
دختر نازی به گردنش داد. پشتچشمی نازک کرد.
_ آنشرلی رو از روی من ساختن. منتهی مادر و پدر دوتا داداش گردن کلفتمو فاکتور گرفتن ریا نشه.
بساط خندهشان به راه بود.
آب جوش در لیوان ریخت. نسکافه تلخ و داغ عجیب میچسبید. سر بالا گرفت.
_ مثل همیشه باشکر؟
خندید.
_ من خودم شیرینم، دیگه شکر میخوام چیکار!
راست میگفتند اسم هرکس در خُلق و خویش تاثیر دارد. شیرین، واقعا شیرین بود.
لیوان او را به دستش داد. خودش تلخ را ترجیح میداد.
_ خب. چرا میری مشهد؟ برای زیارت؟
شانهاش را بالا انداخت. لیوان را در دست جابهجا کرد. بخار روی دستانش پتو شده بود. در خفا گفت:
_ زیارت همیشه اولویت اولِ منه.
ابروهای شیرین بالا رفت.
_ نپیچون خانمِ پیچ! اولویت دومت چیه؟
#روزانه2
#قسمت1
#حسینی
#نقد