هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
ممکن ای صبح طلوع... نمی‌دانم سِرَّش چیست گاهی که نمی‌خواهی بگذرد، می‌گذرد! زود هم می‌گذرد... حتی گمان می‌کنی زودتر از همیشه هم می‌گذرد. این حال دل بی قرار من است... که ضجه می‌زند، خواهش و تمنا می‌کند، اصلا التماس می‌کند، نه! طلوع نکن! نیا... که اگر می‌دانستی لحظه عروجت بر قله آسمان با سقوط عرش بر زمین یکی خواهد شد، خودت نمی‌آمدی... اما...! گوش کن! می‌شنوی؟ صدای همهمه‌ای چونان زنبوران عسل به گوش می‌رسد... دل‌های دیگری هم در این شب بی‌تابند... همان‌ها که تا خود صبح دل به عشق بازی دادند... همان‌ها که دل به تاریکی خیمه ندادند و نرفتند... ماندند تا اندکی، فقط اندکی دیرتر ندای هل من ناصر مولا بلند شود... این‌ها هم دل‌هایشان برای ظهر فردا می‌تپد... چرا که چشم انتظار وصالند... او بی قرار و من بی قرارم او به شوق وصل و من از هجر فراق ...