✨داستان
🌙کفتار دادن
شبنم با گریه وارد حیاط شد. کنار دیوار نشست. مادر و رضا پیش او رفتند. مادر دستش را روی سر شبنم کشید. گفت: «چی شده عزیزم؟»
شبنم با دست راستش، محکم چادر را زیر گلویش گرفت. آب بینیاش را بالا کشید و گفت: «حالا... باید... شصتاد روز... روزه بگیرم... تازهاش هم... پول ندارم... که همان را بدهم.»
مادر و رضا به همدیگر نگاه کردند. مادر کنار شبنم نشست. گفت: «چرا باید شصتاد روز نه، شصت روز روزه بگیری؟»
رضا چهار زانو روبهروی شبنم نشست. گفت: «چادرت را ول کن. انقدر فشارش دادی، خون توی دستت نمیرود.»
شبنم چادرش را ول کرد. به دستش نگاه کرد. آب بینیاش را بالا کشید. گفت: «دستم که چیزی نیست.»
رضا خندید و گفت: «گفتی برای چی پول نداری؟»
شبنم به او نگاه کرد. گفت: «برای اینکه کفتار بدهم.»
مادر و رضا دستشان را جلوی دهانشان گرفتند تا نخندند. مادر گفت: «کفاره عزیزم. حالا چی شده؟»
شبنم چادر سفید و گل گلی را روی سرش جلو کشید. گفت: «بله همان. ما داشتیم روی زیر انداز با مریم خاله بازی میکردیم. یک موتور از کنارمان رد شد. طوری گاز داد که دودش توی گلوی ما رفت. حالا روزهام باطل شد.»
سرش را پایین انداخت. مادر او را بلند کرد. چادرش را روی دست رضا گذاشت. گفت: «بیا برویم صورتت را کنار حوض بشویم. روزهات باطل نشده عزیزم.»
شبنم به رضا نگاه کرد. گفت: «مگر نگفتی دود زیاد توی گلویم برود روزهام باطل میشود؟ تازهاش هم، گفت که باید شصتاد روز روزه بگیرم و همان که گفتید را بدهم.»
رضا از جایش بلند شد. گفت: «من فقط چیزی که بیبی گفت را برایت گفتم.»
مادر شیر آب را باز کرد. صورت شبنم را شست و گفت: «خودت رفتی جلوی اگزوز موتور تا دود را بخوری؟»
شبنم ابرویش را بالا برد. گفت: «نه»
مادر لبخند زد و گفت: «پس روزهات درست است. دفعهی بعد با دقت به چیزی گوش کنید تا اشتباه نکنید.»
شبنم دستش را روی صورتش کشید. گفت: «پس من بروم به مریم بگویم. چون وقتی گفتم روزهاش باطل شده، او هم شروع به گریه کرد.»
به سمت در حیاط دوید. رضا چادر را بالا گرفت. گفت: «این را نمیخواستی؟»
شبنم چادر را روی سرش انداخت.
خالقی
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°♡-
『
@salam1404 』🌱