گذشت و پر زد و دان حلال خورد فقط زیاد و کم همه از رنج بال خورد فقط چقدر نوک زد و پر ریخت لابلای درخت که باز لانه کند روی شانه های درخت رسیده بود به سقفش که برف آمد باز دلش ز سوز زمستان به حرف آمد باز و سیم ها همه از بارشش سفید شدند کبوتران همه رفتند و ناپدید شدند همان درخت شکسته پناهگاهش بود و آن که سنگ زدی جفت پابه ماهش بود بدون آنکه بداند شبی تو میکشی اش کنار پنجره ات شد تمام دل خوشی اش همان دو مشت جویی را که باد برد و ربود نتیجه ی همه ی سال دانه چیدن بود کنار پنجره اش باد رفت و هوهو کرد و هرچه داشت نسیمی رسید و جارو کرد پناه برد به جفتش ..شریک درد و غمش همان که هیچ نگفت از غم زیاد و کمش نه اشک داشت بریزد نه ناله و نفرین فقط پرید و غریبانه کوچ کرد همین..