به حداقلِ خودمان رسیده بودیمو
این باقیمانده توان زیستنِ دوباره نداشت
دلتنگی از ما موجودات عجیبی ساخته بود
کز کرده ،خمیده ،فرو رفته در تنهایی با زبانی که جز به لکنت نمی چرخید
گریه از چشمهای ما دل کنده بود و غم، جوری بر صورتهایمان ماسیده بود که انگار هرگز نخندیده بودیم
هیچ کس سر از کار دردهایمان در نمی آورد و خودمان روی دست خودمان مانده بودیم
ما که با هم عهد بسته بودیم تا آخرش ایستادگی کنیم و تا خود بهشت برای به دست آوردن هم بجنگیم دیروزمان را فراموش کردیم و حتی برای یک ساعت بعد هم به دوست داشتنمان اعتمادی نبود
دنیا از ما چیز دیگری ساخته بود موجودی عجیب الخلقه با آرزوهای لنگ و دوست داشتن های گنگ ما همه چیز را باخته بودیم و فقط مانده بود این چهار تا نفس کشیدن تکراری که اختیار دارش نبودیم وگرنه خیلی خیلی پیشتر از این به اولین گدای،سر راه میبخشیدیمش.
میدانی ؟ بازنده ها همین شکلی هستند
شکل تو ...شکل من
از ترس آینه را برداشتیم و پشت رو به دیوار خلا چسباندیمش که مبادا این بی وفایی نحس یادمان بیفتد
یادمان بیفتد چه شب ها که قربان صدقه ی هم میرفتیم و یادمان میرفت دنیا مکرش برای از پا درآوردن آدم های عاشق زیاد است و دستش برای رو دست زدن پر است .
آدمی است دیگر!
کم می آورد ...جا میزند ... پا پس میکشد ....خسته میشود و بلاخره یک جایی دل میکند و میرود
من آدمِ کم آوردن بودم و تا دلت بخواهد خسته شدم ....ویران شدم...ریختم
کم آوردم اما هنوز رنگ قهوه ای ...پیراهن سفید راه راه ..کفش های کهنه واکس نخورده هر جای دنیا که باشم مرا به دوست داشتنی دلهره آور پرت میکند
تو چطور؟
#مهدیه_اکبری