نگاهش به لبهای محیا بود، گوشهایش به حرفهای من؛ منی که کم نمیگذاشتم توی غر زدن و سرزنشش...
سرش را که بالا گرفت، حلقهی اشک دور چشمهایش پاره شد...
-ماشین کمه...یکی پیدا کردم...میره سامرا...باید زودتر بریم...
بطری آبی را باز کرد و داد دستم و من یک نفس آب را خوردم بیکه عادت داشته باشم به این کار. آدم عادتهایش را میگذارد برای وقتهایی که حالش خوب است و حواسش جمع است؟!
زودتر رفتیم. جایی وسطهای اتوبوس دو تا صندلی گرفتیم. محیا روی پاهایمان خوابید. به امیر گفتم: کاش توی اتوبوس هم آب داشتیم. چند ساعت توی راهیم؟ جایی هم نگه میداره؟
_حتما نگه میداره برای نماز...
خورشید هنوز غروب نکرده بود. ضعفی توی دلم حس میکردم که حوصله نداشتم محلش بگذارم. محیا هم که بهانهی چیزی را نمیگرفت.
همه ایرانی بودند. جز راننده و شاگردش. اتوبوس زود پر شد و راه افتاد.
راننده آنقدر شلخته رانندگی میکرد که حس میکردم توی یک ارابهی قدیمی در جادهی سنگلاخی نشستهایم که هر آن ممکن است اسبهایش رم کنند و ما را ببرند ته درهای که نبود.
کمکم به تکانهای اتوبوس عادت کردم و پلکهایم روی هم رفت.
با صدای گریهی محیا دوباره بیدار شدم.
این بچهی سه ساله انگار حرف زدن یادش رفته بود؛ یا خواب بود از خستگی یا گریه میکرد به خاطر تشنگی...
#سجادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛