eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
باورم نمی‌شد که شرطم را بپذیرد. اصلا امیر آدمی نبود که زیر بار چنین شرطی برود. هوا گرم بود. کالسکه و
دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. باید هر جوری بود آبی به محیا می‌دادم. پوست نازک لبش طوری خشک شده بود که می‌ترسیدم از ترک‌های ریزش خون بزند بیرون...کاش حداقل گریه‌اش بند می‌آمد... دل به دریا زدم. کنار یکی از سه خیمه‌ای که آنجا بود ایستادم...تشت آبی بود پر از تکه‌های یخ و پارچی که از آن تشت تغذیه می‌شد و چند لیوان...لیوان آبی بردارم یا نه؟! اگر خورد و مریض شد چه کنم؟! نمی‌دانستم چه کاری درست است. سال‌های قبل، وقتی امیر از پیاده‌روی اربعین برمی‌گشت به من طعنه می‌زد که؛ ما مسخره‌اش را درآورده‌ایم با این بچه بزرگ کردنمان...یک موجود ضعیف که هر روز ضعیف و ضعیف‌تر هم می‌شود، از بس که عادت کرده‌ایم اسراف کنیم توی شستن و تمیز کردن... سه تا لیوان کنار پارچ قرمزی ردیف شده بودند...مردی آب خورد و رفت و‌ من شمردم که او دهمین نفری بود که دقیقاً توی همان لیوان اولی آب خورد و رفت... من اما پر از تردید بودم....آب حتی اگر توی بطری خودم ریخته می‌شد هم، آب تمیزی نبود. توی آن گرما، باز دلم را به دریا زدم و پارچ را برداشتم و آبی ریختم توی بطری...بطری را به سمت محیا گرفتم یا نگرفتم او دستش را بالا آورد که آن را بگیرد و من هزار تا اعوذ بالله من شر ما خلق و بسم‌الله خواندم و بعد بطری را به او دادم. _مینا...محیا... رو که برگرداندم خودش بود؛ امیر با چند بطری آب توی دستش. هول بطری را از محیا گرفتم...او هنوز چیزی نخورده بود. _امیر ما که مردیم....بیچاره شدیم...چه طور داره میشه؟ چرا پس نمی‌ریم از اینجا؟ چرا اینقدر دیر اومدی...بیا اصلا برگردیم...من به اندازه‌ی چند روز که می‌خواستیم اینجا باشیم همین امروز خاک و خولی شدم...فقط خونه‌ی خودمون...من نمی‌تونم...من از اول هم گفتم من نمی‌تونم... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. باید هر جوری بود آبی به محیا می‌دادم. پوست نازک لبش طوری خشک شده بود که م
نگاهش به لب‌های محیا بود، گوش‌هایش به حرف‌های من؛ منی که کم نمی‌گذاشتم توی غر زدن و سرزنشش... سرش را که بالا گرفت، حلقه‌ی اشک دور چشم‌هایش پاره شد... -ماشین کمه...یکی پیدا کردم...می‌ره سامرا...باید زودتر بریم... بطری آبی را باز کرد و داد دستم و‌ من یک نفس آب را خوردم بی‌که عادت داشته باشم به این کار. آدم عادت‌هایش را می‌گذارد برای وقت‌هایی که حالش خوب است و حواسش جمع است؟! زودتر رفتیم‌. جایی وسطهای اتوبوس دو تا صندلی گرفتیم. محیا روی پاهایمان خوابید. به امیر گفتم: کاش توی اتوبوس هم آب داشتیم. چند ساعت توی راهیم؟ جایی هم نگه می‌داره؟ _حتما نگه می‌داره برای نماز... خورشید هنوز غروب نکرده بود. ضعفی توی دلم حس می‌کردم که حوصله نداشتم محلش بگذارم. محیا هم که بهانه‌ی چیزی را نمی‌گرفت. همه ایرانی بودند. جز راننده و شاگردش. اتوبوس زود پر شد و راه افتاد. راننده آنقدر شلخته رانندگی می‌کرد که حس می‌کردم توی یک ارابه‌ی قدیمی در جاده‌ی سنگلاخی نشسته‌ایم که هر آن ممکن است اسب‌هایش رم کنند و ما را ببرند ته دره‌ای که نبود. کم‌کم به تکان‌های اتوبوس عادت کردم و پلک‌هایم روی هم رفت. با صدای گریه‌ی محیا دوباره بیدار شدم. این بچه‌ی سه ساله انگار حرف زدن یادش رفته بود؛ یا خواب بود از خستگی یا گریه می‌کرد به خاطر تشنگی... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
نگاهش به لب‌های محیا بود، گوش‌هایش به حرف‌های من؛ منی که کم نمی‌گذاشتم توی غر زدن و سرزنشش... سرش را
امیر هم بیدار شد. نگاهم توی چشم‌هایش شماتت می‌ریخت. نگاه شماتت آمیز، وقتی بدون کلام باشد از هر چیزِ بدی بدتر است نه؟ امیر بی‌آنکه حرفی بزند، محیا را نشاند توی بغل من و از جا بلند شد. جلو رفت. صدایش را می‌شنیدم که با کسی حرف می‌زد. این که کی نگه می‌دارد و اینکه آبی هست که به بچه بدهد؟ وقتی برگشت، آبی توی دستش نبود. محیا اشک می‌ریخت و صدای هق هق گریه‌اش بلند بود. دقت کردم دیدم کسی جز ما بچه‌ای در بغل یا کنارش ندارد. توی آن قحطی آب هم، کسی به ما آبی تعارف نکرد، شاید چون موکب‌های این طرف مرز کم بودند و مغازه‌‌ای هم نبود، کسی آبی نداشت یا داشت و برای خودش غنیمتی بود. محیا گریه کرد و گریه کرد. امیر یک ریز حرف زد و قصه گفت و شعر خواند. محیا با لب‌های خشک خوابش برد. دیگر نگاه پر از شماتتم توی تاریکی دیده نمی‌شد. هر سه به امید رسیدن به جایی خوابمان برد. یک ساعت، دوساعت و شاید نزدیک به سه ساعت اتوبوس پیش رفت و به جایی نرسید. انگار توی این مسیر هیچ شهری نبود. هیچ چراغی روشن نبود، اصلا انگار این اتوبوس تنها ماشینی بود که توی این مسیر در حرکت بود... خدا خدا می‌کردم زودتر به جایی برسیم. رسیدیم...خدا خدا کردن‌های من به یک باره چشم‌هایم را به روی چراغهایی روشن کرد. اتوبوس ایستاد. همه پیاده شدند. محیا را بیدار کردیم و راه افتادیم‌. یادم نمی‌آمد آخرین باری که بچه را به دست‌شویی برده بودم کی بوده؟ ولی مگر خودش هم طلب کرده بود که برود؟ تا پیاده شدیم چشممان به دکه‌ای خورد که بطری‌های آب و آب میوه و نوشابه‌هایش را ریخته بود توی تشت پر از یخی. امیر بطری آبی را برداشت. خواست حساب کند. فروشنده داد زد: لا...ایرانی... لا... گاو خاک بر سرمان، وسط این بیابان و توی غریبی زاییده بود. _امیر...شما که می‌گفتی همه جا پول ایرانی قبول می‌کنند؟ پس چی شد؟ طوری می‌پرسیدم که باز توی تک تک کلمه‌هایم سرزنش لحاظ شود. محیا که تازه خوشحال شده بود به آب رسیده‌است، زد زیر گریه. زمان زیادی نداشتیم. امیر از من خواست که بروم و نمازم را بخوانم. من محیا را گذاشتم و رفتم؛ محیایی که تشنه بود و گریه می‌کرد. فضای بزرگ میدان مانندی بود که یک گوشه‌ی دور از جاده‌اش، دو اتاق دیده می‌شد. نمای اتاق‌ها گلی بود. زنها داخل یکی از اتاق‌ها می‌‌شدند و با صورت خیس برمی‌گشتند. وارد اتاق که شدم. دیدم...نه ندیدم..‌.هیچ چیز ندیدم. هیچ چراغی روشن نبود. از اتاق بیرون آمدم. توی اتاق کناری حصیری پهن بود و زنها داشتند نماز می‌خوانند. از زنی پرسیدم: کجا وضو بگیرم؟ زن کلمن کنار نمازخانه را نشانم داد. لیوان استیل کوچکی کنارش بود. وقت فکر کردن و دست دست کردن نبود. نمازم را خواندم. محیا و امیر را پیدا کردم. محیا هنوز گریه می‌کرد و امیر داشت با فروشنده حرف می‌زد. دست محیا را گرفتم و از آنجا دورش کردم. امیر هم رفت که نمازش را بخواند. به این فکر می‌کردم که همه چیز تقصیر امیر است یا نه من هم مقصرم؟ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
امیر هم بیدار شد. نگاهم توی چشم‌هایش شماتت می‌ریخت. نگاه شماتت آمیز، وقتی بدون کلام باشد از هر چیزِ
دست محیا توی دستم بود. صدای گریه‌اش هنوز بلند بود. کم‌کم اشک خودم هم داشت درمی‌آمد. گاهی می‌ایستادم و به جمعیتی که به سمت نمازخانه می‌رفتند نگاه می‌کردم...من مثل امیر، مهارت نداشتم که بچه را آرام کنم. دلم برایش می‌سوخت و کاری از دستم برنمی‌آمد. آبی که توی آن کلمن بود...نه نمی‌توانست آب تمیزی باشد... امیر آمد. نگاهش به هر سمتی به جز چشم‌های من دو دو می‌زد؛ گاهی به دکه نگاه می‌کرد که بطری‌های آبش، بیرون از دکه، توی تشتی از آب و یخ شنا می‌کردند و گاهی به اتوبوس‌هایی که منتظر مسافرانشان بودند. نمی‌دانستم امیر چرا به روی خودش نمی‌آورد که از کسی پولی بگیرد؟ شاید به‌ نظرش، این آدم‌ها اگر دست به خیر بودند، خودشان با دیدن گریه‌ی بچه کاری می‌کردند... این فکرها توی ذهنم رد می‌شدند که سربازی از پشت وانتی صدا زد: آها...؟ نگاهش مستقیم به محیا بود و دستش را طوری توی هوا می‌چرخاند که قشنگ معلوم بود که می‌خواهد علت گریه‌ را بفهمد. امیر دستش را به شکل لیوانی که محتوایش داشت سرکشیده می‌شد جلوی دهانش گرفت و گفت: ماء... ماء... و بعد اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: ایرانی... ابروهای سرباز عراقی گره خورد. از پشت وانت پایین پرید. دست امیر را گرفت و به سمت دکه رفت: شمر؟ صدام؟ من انت؟ یک چیزی توی همین مایه‌ها به فروشنده گفت و چند بطری آب برداشت و به امیر و محیا داد... سرباز کنار ما ایستاد. منتظر ماند تا محیا آب بخورد. محیا آب خورد و من دیدم که اشک‌های سرباز، صورتش را شستند. خیال سرباز راحت شد و رفت... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓              @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
دست محیا توی دستم بود. صدای گریه‌اش هنوز بلند بود. کم‌کم اشک خودم هم داشت درمی‌آمد. گاهی می‌ایستادم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوباره سوار اتوبوس شدیم. ساعت یازده شب بود. کمی صدای همهمه آمد و بعد خواب مثل هوایی که تنفسش کنند، وارد چشم‌ها و ذهن‌ها شد و همهمه‌ها هم خوابیدند. راننده باز در سکوت اتوبوس شلخته می‌راند. و پیش می‌رفت تا به شهر سامرا برسد. چند ساعتی بدون کوچکترین توقفی راند و به ناگاه ایستاد. چراغها روشن شدند و صدای راننده که به عربی چیزی می‌گفت بلند شد. یکی حرف‌هایش را ترجمه کرد و گفت: میگه همه برن زیارت و بعد نماز صبح برگردند‌. بعد نماز صبح به سمت نجف میریم. یک لباس گرم برای محیا برداشتم و همانجا تنش کردم. بدون کوله‌پشتی و کالسکه راه افتادیم. چند اتوبوس دیگر هم کنار اتوبوس ما ایستاده بودند‌. جمعیتی پیاده به سمتی می‌رفتند. چراغی توی جاده روشن نبود و هیچ نشانی از آبادی و روستا و شهری دیده نمی‌شد‌. -باید پیاده بریم؟ -همه دارن پیاده میرن انگار... و ما هم نمی‌توانستیم از این همه جدا شویم چون ماشینی نبود که سوارش شویم. یک ساعتی با جمعیتی که دیگر داشت صدای کلش کلش از کفش‌هایش بلند می‌شد همراه بودیم به گروهی رسیدیم که داشتند از جاده‌ی روبه‌رو به سمت ما می‌آمدند. یکی از آنها روبه ما کرد و گفت: جلوتر که رفتید یه سری تاکسی هست حتما همه تاکسی بگیرید...پیاده برید، چهار ساعت راه هست...تاکسی‌ها هم تا خود حرم نمیرن... جلو رفتیم و همین کار را کردیم‌. خوشحال بودیم که زود توانسته‌ایم سوار تاکسی بشویم؛ شش‌نفر توی یک سواری... همه جا تاریک بود و هنوز هیچ اثری از آبادی نمی‌دیدیم. ماشین باز پیش رفت و ما به جاده و بیابانی که نمی‌دیدیم چشم دوختیم. یک دفعه یکی از مسافرها با صدایی نزدیک به داد زدن گفت: گنبد و گلدسته‌ها... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوباره سوار اتوبوس شدیم. ساعت یازده شب بود. کمی صدای همهمه آمد و بعد خواب مثل هوایی که تنف
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 همه نگاه کردیم؛ مسیری که دو ورش با چراغ‌هایی روشن بود و بعد قسمتی از آن تاریک بود و بعد گنبد و گلدسته‌ها... دو مردی که جلو نشسته بودند، سلام دادند. امیر دست بر سینه گذاشت و او هم سلام داد. برای من درک اینکه قرار است به زیارت امام معصومی بروم سخت بود، دو امام معصوم... می‌دانستم که درک مقام امام، حتی برای آنهایی که عمری خواسته‌اند که آنها را بشناسند، سخت است؛ ولی این را هم می‌دانستم که من از آنها کم می‌دانم و کم خوانده‌‌ام و همین یک حس شرمندگی خاصی به من می‌داد؛ اینکه حتی سعی هم نکرده بودم آنها را بشناسم... تاکسی درست قبل از جایی که چراغها روشن بودند نگه‌داشت و ما پیاده شدیم. یک سربالایی تند و بعد یک خیابان خاکی که بین خرابه‌های تاریکی پیش می‌رفت. هر چه می‌رفتیم تمام نمی‌شد. امیر خسته بود ولی حرفی نمی‌زد. محیا را مدام، روی شانه‌ی چپ و راستش جابه‌جا می‌‌کرد. آسمان تاریک، کم‌کم روشن می‌شد و ما نگران نماز صبح‌مان بودیم. بعد از یک پیچ به عده‌ای رسیدیم که کنار خیابان، نماز می‌‌خوانند. جایی برای وضو گرفتن نبود. چند بطری آب پیدا کردیم و ما هم نماز خواندیم. دیگر گنبد و گلدسته‌ها دیده نمی‌شدند و این یعنی ما هنوز هم فاصله داشتیم... نمی‌دانم چند ساعت دیگر هم رفتیم تا به کوچه‌ای رسیدیم که از ابتدای آن می‌شد گنبد را دید... دیگر احساس خاصی نداشتم امیر ولی اشک می‌ریخت و صدای هق‌هقش همراهمان بود. من برای اولین بار مشرف می‌شدم و امیر بارها گفته بود که خیلی‌ها بارها و بارها کربلا و کاظمین می‌روند ولی توفیق سامرا رفتن را پیدا نمی‌کنند. سامرا هنوز امنیت کاملی نداشت. وارد صحن و سرا شدیم؛ صحن و سرایی که کوچک بود و فر‌ش‌های سبزرنگی داشت. محیا دیگر بیدار شده بود. مردی از او پرسید: کوچولو چه جوری تا اینجا اومدی؟ ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 همه نگاه کردیم؛ مسیری که دو ورش با چراغ‌هایی روشن بود و بعد قسمتی از آن تاریک بود و بعد گن
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 این مسیر و این گرما؛ جای تعجب هم داشت... وارد حرم شدیم؛ حرم عالَمی بود برای تمام عالم نه برای خودش..‌‌. شاید هیچ وقت نتوانم بگویم که در اولین نگاه به ضریح، چه حس‌های ناآشنای خوبی به سراغم آمدند و من را غرق خودشان کردند طوری که دوست نداشتم به جای دیگری بروم...نفس کشیدن در حرم دو امام معصوم و مادر امام عصر....حتی برای منی که از آنها زیاد نمی‌دانستم... دلم می‌خواست یک چیزی از این حرم را با خودم همراه کنم...نمی‌دانم چه؟ یک چیزی که گم نشود و همیشه یادم بیاورد که من به اینجا آمده‌ام. امیر از من خواسته بود که نیم ساعتی زیارت کنم و بعد کنار درهای ورودی حرم منتظرش باشم... دل نکندم و جدا شدم از ضریح. امیر و محیا را دیدم. امیر خواست که به سمتی برویم؛ جایی به نام سرداب؛ روی دیوارها جای سفیدی نبود، بعضی‌ها خواسته‌بودند حرف‌هایشان را برای امام بنویسند...بعضی‌ها هم مخاطبشان امام نبود... و من که اوسای عتاب و شماتتم می‌گفتم؛ نوشتن ندارد که... امام از دل آدم خبر دارد، مگر نه؟! پایم پیش نمی‌رفت، اینکه آنجا جایی بود که امام عصر، روحی فداه، قدم زده بود... و این پیش نرفتن نشان می‌داد که من هم مثل آنهایی که چیزی روی دیوارها نوشته بودند امام و حضورش را درک نمی‌کنم...امامی که امام عصر من است...در روزگاری نفس می‌کشد که من هم نفس می‌کشم... ادامه دارد. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
خواستم بگویم به بهانه‌ی این روزها...دیدم سراغ او رفتن و از او خواندن بهانه نمی‌خواهد؛ کآشوب؛ روایت روضه‌هایی که زندگی می‌کنیم... با بیست و سه روایت یا دقیق‌تر بگویم جستار روایی خواندنی. @AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
پادکست صوتی استرالیا نوشته و خوانش؛ احسان عبدی‌پور
یادم می‌آید که این روایت خیلی به دلم نشست و هنوز هم توی ذهنم یکی از بهترین‌هاست و دقیق‌تر بگویم: بهتر از این هنوز نخوانده و نشنیده‌ام...
آۅیــــ📚ـــݩآ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 این مسیر و این گرما؛ جای تعجب هم داشت... وارد حرم شدیم؛ حرم عالَمی بود برای تمام عالم نه ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 از سرداب که بیرون آمدیم دلم می‌خواست دوباره ضریح را ببینم، ولی امیر گفت که فرصت نداریم؛ این لحظه‌ی تلخ را برای هیچ نامسلمانی نمی‌توانم بخواهم؛ از دور سلامی دادیم...دوری که می‌دانستم از همیشه‌ی بعدها، نزدیک‌ترین است. از صحن که بیرون آمدیم... دکه و مغازه‌ای ندیدیم...موکب کوچکی بود که چیزی شبیه حلوا، درون ظرف‌های کوچکی ریخته بود و از مردم پذیرایی می‌کرد. معلوم نبود که چه ساعتی به نجف برسیم باید محیا را به دست‌شویی می‌بردم... چند تا کانتینر دیدیم...دست بچه را گرفتم که برود...یک نفر داد زد: آب نداره... محیا شنید و پا پیش نگذاشت. بچه‌‌ای که نه می‌خواست نماز بخواند و نه طهارتش مهم بود، سماجت کرد و نرفت. امیر راه برگشت را از چند مرد ایرانی که در موکب چای می‌ریختند پرسید. آنها خیابان عریضی را نشانمان دادند که در پس کوچه‌ای بود. خیابان شیب تندی هم داشت که ون‌های سبز رنگی انگار که بر سرسره‌‌ای نشسته باشند سر می‌خوردند و می‌رفتند. کنار خیابان ایستادیم و برای آنها دست تکان دادیم یعنی که ما را هم سوار کنید ما هم اگر خدا بخواهد می‌خواهیم برویم تا پای اتوبوس‌مان و راهی نجف بشویم. اما هیچ ونی نمی‌داشت و همه‌ی ماشین‌ها هم پر از مسافر بودند. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 از سرداب که بیرون آمدیم دلم می‌خواست دوباره ضریح را ببینم، ولی امیر گفت که فرصت نداریم؛ این لحظه‌ی تلخ را برای هیچ نامسلمانی نمی‌توانم بخواهم؛ از دور سلامی دادیم...دوری که می‌دانستم از همیشه‌ی بعدها، نزدیک‌ترین است. از صحن که بیرون آمدیم...دکه و مغازه‌ای ندیدیم...موکب کوچکی بود که چیزی شبیه حلوا، درون ظرف‌های کوچکی ریخته بود و از مردم پذیرایی می‌کرد. معلوم نبود که چه ساعتی به نجف برسیم باید محیا را به دست‌شویی می‌بردم... چند کانتینر سفید کوچک درون یکی از کوچه‌ها دیده می‌شد...دست بچه را گرفتم که وارد کانتینر بشود...صدایی بلند شد که؛ آب نیست...آب نیست... محیا شنید و پا پیش نگذاشت. بچه‌‌ای که نه می‌خواست نماز بخواند و نه طهارتش مهم بود، سماجت کرد و نرفت. امیر راه برگشت را از چند مرد ایرانی که در موکب چای می‌ریختند پرسید. آنها خیابان عریضی را نشانمان دادند که در پس کوچه‌ای بود. خیابان شیب تندی داشت، ماشینی جز ون‌های سبز دیده نمی‌شد. ون‌ها در شیب تند خیابان انگار بر سرسره‌‌ای نشسته باشند سر می‌خوردند و می‌رفتند. کنار خیابان ایستادیم و برای آنها دست تکان دادیم؛ یعنی که ما را هم سوار کنید ما هم اگر خدا بخواهد می‌خواهیم برویم تا پای اتوبوسمان و راهی نجف بشویم. اما هیچ ونی نگه نمی‌داشت. ون‌ها پر بودند از مسافر. از ایستادن و دست تکان دادن خسته شدیم. ایستگاه ون‌ها جای دیگری بود. شیب تند خیابان را بالا آمدیم و رسیدیم به جایی که دهانمان با دیدنش باز ماند. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
مکروه است... این کار قصابی مکروه است...یعنی کراهت دارد آدم چاقو دست بگیرد و سر حیوان زبان بسته را ببرد، نه از این روی که زبانش بسته است...نه... از این روی که زبانش هم که باز باشد باز تسلیم است و حتی اگر نباشد تو یعنی توی قصاب بالاخره تسلیمش می‌کنی... بعد خوشت می‌آید از این توانستنت... چاقو‌ها را برهم می‌کشی یا شاید هم نه، از این چاقو تیزکنها داری که چاقو را رویش می‌کشند...آه...آن هم از آن آه‌هایی که منعکس می‌شود توی همه‌ی وجود آدم...آه...آه و باز هم آه...خدا لعنت نکند قصاب‌ها را، حتی تصور این کشیدنها گوشت تن آدم را آب می‌کند... قصاب هر روز چاقو می‌کشد و گردن می‌برد و خون می‌بیند... زمان می‌گذرد و این کار برای او عادی و عادی‌تر می‌شود... آن‌قدر عادی که انگار این خون نیست که از گلوی ذبیح می‌زند بیرون؛ رنگ سرخی‌ست که چشمش را می‌نوازد...شاید...نمی‌دانم...شاید بعد مدتی حظ می‌برد از دیدنش...مثل کسی که کاری را به سرانجام رسانده باشد این بعد مدتی ولی خوب است؛ این بعد مدتی، یعنی زمان برده...یعنی قصاب ذاتاً قصاب نبوده است یعنی او ذاتا از کشتن حیوان خوشش نمی‌آمده...در ناخودآگاه فردی‌اش چیزی نبوده است... شاید در ناخودآگاه فردی بعضی‌ها یک جرئتی برای قصاب شدن وجود داشته باشد، آنهایی که پدر و پدربزرگشان قصاب بوده‌اند و بعد خودشان هم... یعنی در این ناخودآگاه فردی چیزی باشد که بار اول و دوم دست طرف نلرزد... ولی تو فکر کن به ناخودآگاه جمعی یک قوم... آدم‌هایی که همگی از ریختن خون، آن هم نه حیوان زبان بسته که انسان خوششان می‌آید...آنها سالها و سالها و سالها خون ریخته‌اند... آنقدر زیاد که از دیدن خون‌انسان‌ها حظ می‌برند... آنها این کاره‌اند...این کاره به دنیا می‌آیند از بس که خون ریخته‌اند و به خونها خندیده‌‌اند...الا لعنة‌الله... @AaVINAa