eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت (عج) در روز جمعه با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. باید هر جوری بود آبی به محیا می‌دادم. پوست نازک لبش طوری خشک شده بود که م
نگاهش به لب‌های محیا بود، گوش‌هایش به حرف‌های من؛ منی که کم نمی‌گذاشتم توی غر زدن و سرزنشش... سرش را که بالا گرفت، حلقه‌ی اشک دور چشم‌هایش پاره شد... -ماشین کمه...یکی پیدا کردم...می‌ره سامرا...باید زودتر بریم... بطری آبی را باز کرد و داد دستم و‌ من یک نفس آب را خوردم بی‌که عادت داشته باشم به این کار. آدم عادت‌هایش را می‌گذارد برای وقت‌هایی که حالش خوب است و حواسش جمع است؟! زودتر رفتیم‌. جایی وسطهای اتوبوس دو تا صندلی گرفتیم. محیا روی پاهایمان خوابید. به امیر گفتم: کاش توی اتوبوس هم آب داشتیم. چند ساعت توی راهیم؟ جایی هم نگه می‌داره؟ _حتما نگه می‌داره برای نماز... خورشید هنوز غروب نکرده بود. ضعفی توی دلم حس می‌کردم که حوصله نداشتم محلش بگذارم. محیا هم که بهانه‌ی چیزی را نمی‌گرفت. همه ایرانی بودند. جز راننده و شاگردش. اتوبوس زود پر شد و راه افتاد. راننده آنقدر شلخته رانندگی می‌کرد که حس می‌کردم توی یک ارابه‌ی قدیمی در جاده‌ی سنگلاخی نشسته‌ایم که هر آن ممکن است اسب‌هایش رم کنند و ما را ببرند ته دره‌ای که نبود. کم‌کم به تکان‌های اتوبوس عادت کردم و پلک‌هایم روی هم رفت. با صدای گریه‌ی محیا دوباره بیدار شدم. این بچه‌ی سه ساله انگار حرف زدن یادش رفته بود؛ یا خواب بود از خستگی یا گریه می‌کرد به خاطر تشنگی... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
اینجا سرزمین داستانه، حال دلت رو با نوشتن داستان خوب کن🖋 توی چالش شرکت کن و آموزش ببین و نویسنده شو👇📚 http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50
اینجا راوی داستان زندگی خود باش📚⤵️ http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50 عرق بریز و نویسنده شو😢🖋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___🍃___ پـر نـقـش‌تـر از فـرش دلـم بـافـتـه‌ای نـیـسـت از بـس کـه گــ🥨ــره زد بـه گــ🥨ــره حـوصـلـه‌ها را با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🍃━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖊جنایت و مکافات، داستایفسکی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____📔____ ندیده از ترسشان می‌گویند. توی راه، هرکسی را که می‌بیند، گریه‌کنان می‌دود و می‌گوید:«حسینیه آتش گرفته!» بی‌آنکه کسی دیده باشد، همه حدس می‌زنند که دود سیاه از حسینیه بلند شده. انگار جایی مهم‌تر از حسینیه نمی‌شناسند که دلشان برای آن بتپد. قرار است دودی از حیاط حسینیه بالا برود؛ ولی نه حالا، ظهر عاشورا. وقتی که مش‌رجب و چند نفر سیاه‌پوش و گل‌مالی شده، در صلات ظهر ،اول، عمود خیمه را می‌خوابانند و چند تایی اسب را هی می‌کنند وسط خیمه‌ها و زن‌ها و بچه‌ها و شمشیرها به هم می‌خورند. شین‌وشیون بلند می‌شود و صدای چکاچک شمشیرها برق چشم‌ها را می‌زند. خیمه‌ها زیر سم اسب‌ها لگدکوب می‌شوند و بعد... کـتـاب «شـــیـــر نـــشـــو» روایـت عـشـق و دلـدادگـی انـسـان‌هـای مـعـمـولـی بـه حـسـیـن‌بـن‌عـلـی‌‌ست؛ بـه قـلـم مـــجـــیـــد قـــیـــصـــری. داستانی که لـبـریـز اسـت از وقـایـع گـونـاگـون کـه در مـسـیـر تـکـامـل شـخـصـیـت‌هـایش پـیـش مـی‌رود. داسـتـانـی از اهـالـی آبـادی رهـشـا کـه طـبـق آیـیـن هـر سـالـه خـود قـصـد بـرپـایـی تـعـزیـه را دارنـد؛ امـا چـنـد روز قـبـل، بـا آتـش‌ گـرفـتـن نـمـاد بـا اصـالـت روسـتـا در تـعـزیـه، هـمـه چـیـز بـه هـم مـی‌ریـزد. شــیــر نــشــو داسـتـان نـوجـوانـی‌ست که او را از تـرس‌هـایـش جـدا مـی‌کـنـد. نـوجـوانـی کـه دنـیـایـش بـیـن دو زمـان بـزرگ شـدن و بـزرگ نـشـدن گـیـر کـرده اسـت و از زمـان نـبـود پـدرش بـار سـنـگـیـن خـانـواده را بـه دوش مـی‌کـشـد. با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━📔━┛