eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
🌱🌱نام فیلم: نجات سرباز رایان کارگردان: استیون اسپیلبرگ🌱 گمان نمی‌کنم کسی علاقه‌مند به فیلم و سین
باد موج می‌اندازد توی پرچمی بی‌رنگ‌و‌رو ولی با ستاره‌هایی در یک گوشه و خطهای موازی در تمام بقیه‌ی پرچم... و بعد یک مسیر امن و افرادی که در این مسیر درحرکتند، تو از پشت سر با آنها همراهی؛ فردی را هم می‌بینی که دوربین به دست دارد. دختربچه‌ها و چند خانم تقریباً مسن و مسن و جوان و یک پیرمرد؛ زاویه‌‌ی دید عوض می‌شود و چهره‌ی پیرمرد به خوبی دیده می‌شود، با دهانی که باز و بسته می‌شود و انگار نفس‌هایش از دیدن چیزی به شماره افتاده است. به سمت صلیب‌های سفید می‌رود و عجب نظمی دارند این صلیب‌ها! انگار همگی نمادی از آدم‌های منظم یا وظیفه شناسی هستند که در گورها خوابیده‌اند. دوربین توی چهره و بعد چشم پیرمرد تمرکز می‌کند و بعد همان چیزی که از نام فیلم انتظار داری یعنی جنگ... مهم نیست که جنگ اول است یا دوم و اصلا کدام کشور است که دارد پدر آن یکی را در می‌آورد. مهم این است که صدای تیرباران می‌آید...ساحل و آبی که رنگ خون دارد. وسط این همه بکش و بمیر یک عده هم خودشان را جراح معرفی می‌کنند و جالب است که به کارهایی هم مشغولند و تو تعجب می‌کنی از کارشان چون آنقدر سرعت مردن بالاست که انگار جان آدمی زیاد هم مهم نیست... فیلم را دنبال می‌کنی چون تا اینجا فقط با یک طرف جنگ همراه بوده‌ای و اصلا از طرف مقابل چیزی جز تیر باران ندیده‌ای. می‌خواهی بفهمی اینها که آنها را می‌بینی بالاخره آخرش شکست می‌خورند توی این عملیات یا پیروز می‌شوند‌؟! یکی می‌پرسد: بهتر نیست تسلیم بشیم کاپیتان؟ و کاپیتان جواب می‌دهد: تنها راهی که داریم مُردنه... سربازی صلیبش را می‌بوسد، مونولوگ‌هایی هم شنیده می‌شود: به من گوش کن پروردگار بزرگ! به من قدرت بده! کشتن و کشته شدن ادامه دارد تا جایی که همه چیز آرام می‌شود: موج‌ها جنازه‌ها را توی ساحل تکان می‌دهند و عجب منظره‌ای‌ست ولی ماجرا و داستان فیلم هنوز شروع نشده است... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
باد موج می‌اندازد توی پرچمی بی‌رنگ‌و‌رو ولی با ستاره‌هایی در یک گوشه و خطهای موازی در تمام بقیه‌ی پر
داستان هنوز شروع نشده است. داستان حتی بعد از شروع شدن هم چیز خاصی نیست؛ یعنی ماجرای متفاوت و خارق‌العاده‌ای دنبال نمی‌شود. از شما پنهان نکنم که حتی به نظر من، کمی هم بودار و غیر واقعی می‌نماید؛ وسط جنگ و خین و خین ریزی یک کاپیتان که اتفاقا کاپیتان موفقی هم بوده است، مأمور می‌شود که به همراه گروهش سربازی به نام رایان را پیدا کند. چرا؟! چون افسران دل رحمی توی جنگ پیدا شده‌اند که به فکر دل مادری بوده‌اند که خبر کشته شدن پسرهایش را می‌شنود. رایان تنها پسر باقی‌‌مانده‌ی این مادر است که معلوم نیست دقیقاً کجاست و باید برگردد و برود پیش مادرش تا او خدایی ناکرده داغ دیگری نبیند؛ اینجا یک بویی مثل بوی تظاهر می‌آید؛ تظاهر به انسان دوستی و خیلی چیزهایی که تا توی تاریخ نخوانم باورم نمی‌شود که واقعیت داشته باشد. نکند جز قوانین است و من بی‌خبرم از آن؟! اما... اما چیزی که می‌خواهم شما هم به آن توجه کنید چیزی در صحنه‌های ابتدایی فیلم است، داستان شروع نشده‌است، دوربین صحنه‌‌های جالبی را نمی‌گیرد ولی یک کارگردان کار بلد کاری کرده است که من و شاید خیلی از آدم‌های دل نازک و همیشه اشک توی آستین‌داری مثل من، این صحنه‌ها را دنبال می‌کند تا برسد به اصل ماجرا... بله...کارگردان توی این دقیقه‌های ابتدایی فیلم، تا جایی که می‌تواند جزئیات را با دقت نشان می‌دهد. نتیجه‌ی نشان دادن این جزئیات، می‌شود همان کنجکاوی و نهایتاً همراه شدن با فیلم. و نکته‌ی دیگر همان دیالوگ‌های طنزی‌ست که از همان ابتدا شنیده می‌شود؛ شاید بد نباشد این را هم بگویم؛ یکی از مکانیزم‌های دفاع پخته‌، در مواجهه با استرس، به صورت ناخودآگاه، روی آوردن به شوخی و مزاح است. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
میلر_سروانی که انگار تازگی‌ها دست راستش می‌لرزد_توی یک صحنه، آنچه گذشته است را به صورت کاملا گزارشی
پرگویی نکنم؛ نویسنده به‌جای آنکه بنشیند و آسمان ریسمان به هم ببافد که این مأموریت را باورپذیر نشان بدهد می‌آید از همین باور پذیر نبودن استفاده می‌کند و پیش می‌رود تا می‌رسد به رایان... پایان فیلم، چیزی دور از ذهن نیست؛ رایان باید فردی باشد که ارزش این مأموریت را داشته باشد. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
___🌓______ پایه‌ی میکروفون را می‌کشد جلو، با دست راست آن را می‌گیرد. با دست چپ، توپی میکروفن را تنظیم می‌کند. بعد دهانش را جلو می‌آورد و همانطور که سر می‌چرخاند و به جمعیت نگاه می‌کند می‌گوید:« این روزها...آدم‌های قصه هم...غصه دارند.» حجم احساساتی که می‌ریزد توی کلماتش او را یک شاعر کرده است. او ولی شاعر نیست... «حال هیچ کس... این روزها...خوب نیست»؛ نیست را که دارد ادا می‌کند یک بغضی می‌آید توی صدایش، زود هم می‌ترکد. هق هق خشک و منقطعی توی سالن می‌پیچد. دستش را به سمت صورتش می‌برد. کمی عقب‌تر می‌رود. سرش را پایین می‌اندازد. چشم‌هایش را با همان دست می‌پوشاند. شانه‌هایش تکان می‌خورند و دوباره صدای هق هق بلند می‌شود‌. جمعیت می‌خواهد با او همراهی کند؛ صداها در هم می‌پیچد. زن.‌‌..مرگ بر...زندگی...آزادی.... مجری پشت تریبون می‌آید و رو به جمعیت می‌گوید: ما امیدوار بودیم که با حرفهای شما آروم بشیم... پایه را دوباره جلو می‌کشد و می‌گوید: وقتی ما آرومیم مهسا‌ها و کیان‌هامون کفن پوش می‌شن... فندکی روشن می‌شود. عکسی آتش می‌گیرد. جمعیت هجوم می‌آورد. تکه‌های آتش می‌ریزد. زنی جیغ می‌زند... تلفن همراهش می‌لرزد. صفحه روشن می‌شود: داری میای خونه، تخمه بگیر...دینامیت ببینیم... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
روی صندلی می‌ایستد؛ مسلط بر تخته و دست‌های من. استخوان‌های ماهی را جدا می‌کنم. می‌پرسد: می‌خوای ماهی پخته‌ تُنی؟ بعد کمی صبر می‌کند. دوباره می‌پرسد: پزیده تُنی؟ آره مامان؟ آره؟ ماهی پزیده تُنی؟ جوابش را می‌دهم: آره...آره... -سر ماهیه توش پس؟ من می‌خواسّم ببینمش. چشاش تو؟ قطره‌‌های عسل روی میز، گرد و شفاف توی چشمم می‌زنند: -همین دیروز شستمش ها... -چیو شستی مامان؟ -هیچی... -مامان چیو دیروز شستی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ حرف بزن... می‌دَم سر ماهی‌یه چُجاس؟ دوباره برمی‌گردد سرِ سر ماهی. - سر ماهی رو که انداختیم جلوی گربه... -بعد دُربه خوردش؟ -نمی‌دونم مامان...نمی‌دونم... -مامان چرا نمی‌دونی؟ با هم وایسادیم پشت پنجره... دُربه اومد خوردِش...یادت نیس؟ -چرا چرا یادم اومد...گربه اومد و بردِش یه گوشه نشست و خوردِش... آخر بگو تو که یادت هست چه اصراری داری که تکرار کنی و از من بپرسی که سر ماهی کو؟ می‌خندد. پایین می‌آید از صندلی. دست می‌زند و همانطور که تکرار می‌کند از آشپزخانه می‌رود بیرون: دُربه اومد و بردش یه دوشه نشست و خوردِش... و من دوباره به قطره‌های عسل فکر می‌کنم که روی میز جاخوش کرده‌اند و هزار قطره‌ی چسبناک دیگر که چسبیده‌اند به جایی در ذهنم و او چه خوشحال می‌رود. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
تنهایی از ساعتی که زنگ زد‌ه‌ام چند بارآمده‌ام کنار پنجره. گوشه‌ی پرده را کنار زده‌ام و توی کوچه را نگاه کرده‌ام. نمی‌دانم چرا هنوز نیامده‌اند. عجیب است. یک نفر توی دلم می‌گوید: نکند این بار اشتباهی آدرس داده باشی. یعنی حواست موقع آدرس دادن پرت بوده و به جای شش گفته‌ای شانزده و به جای شهدا گفته‌ای شهناز و آدرس خانه‌ی قدیمی دایی رسول را داده‌ای... ولی نه...گمان نمی‌کنم. آقا منیرجان، هر کس نداند تو که می‌دانی هیچ کس مثل من توی فک و فامیل پیدا نمی‌شود که این قدر خوب بتواند مسافر و توی راه مانده و گمشده را به مقصد برساند. اصلاً خودت آن موقع‌ها همیشه می‌گفتی که من با همه‌ی زنها فرق دارم. زنهای دیگر وقتی می‌خواهند به یکی آدرس بدهند نمی‌دانند طرف شرق و غربش کجاست. فقط اسم چند تا خیابان و کوچه و میدان را بلدند. به خدا اگر بتوانند یک فرعی بیندازند جلوی پای طرف تا بلکه مسیرش کوتاه‌تر شود. حیف که دیگر پاهایم آنقدر جان ندارند که یک وقتی بروم توی شهر و غریبه‌ها را نجات بدهم. نکند توی این مدتی که زمین گیر شده‌ام و سر و کارم با پیک‌ها افتاده، اسم خیابان‌ها عوض شده باشد. راستی گفتم دایی رسول، یاد زندایی بتول افتادم. بهت نگفتم آقا منیر، چند شب پیش‌تر خوابش را دیدم؟ نشسته بود روی همان پله‌ی جلوی در خانه‌شان. چادر گل ریزی روی سرش بود و دامن پیراهنش از پایین چادرش بیرون زده بود. تا من را دید بقچه‌ی غم و غصه‌هایش باز شد. اینقدر از بچه‌هایش گفت و گفت تا رسید به اینجا که خاک بر سر من کنند که فکر می‌کردم اولاد آن هم پسرش عصای پیری و کوری‌ام می‌شوند. آقا منیر نمی‌دانی چه قدر توی همان خواب غصه‌ام شد. زندایی بتول یک پسر داشت و توقع داشت دنیا برایش گلستان شود و نشد، من که چهارتایش را داشتم و با دل امید تک تک شان را بزرگ کردم چه بگویم؟ دیروز مسعود زنگ زده که؛ هان مادر این روزها خیلی سرم شلوغ است...هر روز یک جای این شهرگیریم. پرسیدم چه کار می‌کنید؟ هر هر خندید و گفت: هیچی مادر... راه مردم را می‌بندیم...گاهی هم ساز و دهل راه می‌اندازیم و یک دل سیر می‌رقصیم. پرسیدم آن وقت چی گیرتان می‌آید؟ هرو کرش دوباره بلند شد و گفت: صدایش را در نیاور، مادر تا یک روز بیایم پیشت و همه چیز را بهت بگویم. به گمانم مهر بود که زنگ زد، الان آبان و آذر و دی هم گذشته و هنوز نیامده. من هم زنگ نزدم ببینم دوباره می‌خواهد چه غلطی بکند. اصلاً مسعود این طوری است که هر وقت حالش خوب نباشد می‌آید سراغ آدم. حالا حتماً حالش خوب است. اصلاً همه‌شان اینطوری‌اند. آقا منیر از خدا که پنهان نیست بگذار به تو هم بگویم اینقدر از من فاصله گرفته‌اند که دیگر دلم برایشان شور و شیرین هم نمی‌زند. از وقتی سالار دست زن و بچه‌اش را گرفته و رفته آن سر دنیا، همه‌شان دل دل می‌کنند که یک پول و پله‌ای سر هم کنند و آنها هم یک وری بروند. نه که فکر کنی به بچه‌ها بد گمانم و اینها...نه...من مادرم...توی چهره‌ی بچه‌ام نگاه کنم می‌فهمم آخرِ کار و بارش قرار است به چه برسد. یادم می‌آید نارنج سرکوچه‌مان هنوز پر از بهار بود که شهریار و مهناز، دم غروب یک سری آمدند اینجا. موی سفید شهریار، توی چشم می‌زد ولی مهناز آخ نگفته بود. هنوز کلام نکرده بودم که مهناز نق و ناله‌اش شروع شد که؛ شهریار همه‌اش سر کار است و نرسیدیم بیاییم و بچه‌ها درس دارند و همه‌اش توی قفس نود متری‌مان حبس شده‌ایم و از این دستْ پیش گرفتن‌ها. آقا منیر نمی‌دانی چه قدر از خودم خوشم آمد، می‌پرسی چرا؟ الان می‌گویم. من اصلاً به روی خودم نیاوردم که؛ بله خانم را یک سالی است که ندیده‌ام. خانم نه خودش آمده نه به شهریار اجازه داده بود یک سال یک سری به من بزند. به شهریار گفتم یک نگاهی به تلویزیون بیندازند. زنش پچ پچ کرد در گوشش که: بگو بلد نیستم درست کنم...پیرزن لب گور دارد تلو تلو می‌خورد ولی باز می‌خواهد از دنیا عقب نیفتد. به خدا اگر دروغ گفته باشم همینها را گفت. بعد هم شهریار‌خان یک کم با دم و دستگاه تلویزیون ور رفت و گفت: مادر درست نمی‌شود. من هم از لجش گفتم: اشکالی ندارد مادر، می‌گویم خسرو یکی از این نمونه‌های تختش را از بندر گناوه بخرد و بیاورد. نمی‌دانی آقا منیر چه طور مهناز خودش را رساند به شهریار و توی گوشش گفت که هر جوری شده یک خاکی توی سر تلویزیون بریزد تا من یک وقتی نروم یک چیزی بخرم. شهریار هم دوباره دستی توی آن برد و درست شد. فردایش که دوباره رفتم سراغ تلویزیون باز همان آش بود و همان کاسه. نمی‌دانم آن بیرون چه خبر است. ساعت دوازده شد و هیچ ماشینی توی کوچه نیامد. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
تنهایی از ساعتی که زنگ زد‌ه‌ام چند بارآمده‌ام کنار پنجره. گوشه‌ی پرده را کنار زده‌ام و توی کوچه را
اشتباه کردم این دفعه آدرس خانه‌ی سر کوچه را دادم. همان خانه‌ی ویلایی که همیشه دوست داشتیم خانه‌ی کلنگی‌مان را بفروشیم و یکی مثل آن را بخریم. یادت هست گاهی یک پیرمردی دم در آن خانه می‌نشست روی یکی از این چهارپایه‌های تاشو. من همیشه می‌گفتم آقا منیر حالا که سر پیری زار و زندگی‌یمان را فروختی و ریختی توی بورس و من را نشاندی توی این خانه‌ی کلنگی حداقلش یک آشنایی توی این کوچه و محله پیدا کن که سرش به تنش بیارزد. تو هم همیشه از حسودی می‌خواستی بترکی و می‌گفتی نکند منظورت همین پیرمرد از خود راضی سر کوچه است؟ سرش به تنش بیارزد...سرش به تنش بیارزد...مسخره‌اش را در آوردی...بابا ما هم سرمان به تنمان می‌ارزید...خاک بر سر این تلویزیون کنند که شب و روز توی گوشمان خواند که پولتان را بریزید توی بورس. بعد هم یکی می‌کوبیدی روی سر تلویزیون...آقا منیر یادت هست چه سالی بود که آن خانه را فروختی؟ همان موقع‌ها که بورس روی بورس بود؟ من هم یادم نیست. اصلاً ولش کن... بگذار ببینم اورژانسی... چیزی نیامد در خانه‌اش... می‌گویم نکند بقیه‌ی روزها من سرِ کارتر بودم تا آنها. آخر هیچ وقت آدرس کوچه‌ی خودمان را نمی‌دادم. یعنی می‌دانی چه طوری است آقا منیر، از یک طرف دلم می‌خواهد بعد از زنگ زدن هم مشغول باشم ببینم طرف آمد نیامد اصلاً چه طوری سر کار رفت. از یک طرف هم همین که گوشی را می‌گذارم یک ترسی می‌افتد توی جانم که دوست دارم انگار کنم اصلاً من این کار را نکرده‌ام یعنی مثلاً من خیلی شریف‌تر از این حرف‌ها هستم که این طوری روزم را شب کنم. کاشکی هم به خسرو گفته بودم یک تلویزیونی برایم بیاورد. نمی‌دانم آن بیرون چه خبر است. نکند مسعود راست می‌گفت مردم می‌روند توی خیابان و یک دل سیر می‌رقصند. از پیک سوپری پرسیدم چه خبر؟ پوز خندی زد و گفت: خبری نیست...هنوز شاه برنگشته... آقا منیر نکند خبری شده و هیچ کس به من هیچ چیز نمی‌گوید. از کجا خبر بگیرم. من که به خاطر حفظ آبرویمان با همه قطع رابطه کرده‌ام... اگر می‌بینی گاهی زنگ می‌زنم به اورژانس و آدرس می‌دهم از سر دلخوشی نیست. دوست دارم گاهی صدایی بشنوم که به حرفم اهمیت بدهد. گر چه گاهی هم می‌ترسم که دستم رو بشود و بفهمند که این منم که آنها را سر کار می‌گذارم. آقا منیر جان کاش تو زنده بودی و من اینقدر بی‌خبر نبودم از عالم و آدم... تمام. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
. به نام خدا سفر اول _چی شد؟ _هیچی... _هیچی؟! هیچی یعنی چی؟ _یعنی هیچی...یعنی هیچی...یعنی هیچی... صدایی که دارد هیچی را هیچی معنی می‌کند، از آنِ یک مرد است؛ صدا بالا و بالاتر می‌رود و دی‌سی‌بل‌های مجاز را رد می‌کند...بالا و بالاتر؛ یعنی هیچی...یعنی هیچی... و زنی که می‌خواهد بفهمد چه شده؟ منم... ما توی عراقیم، سال نود و شش است. امیر، همسرم، چهار ساعت بین صدها اتوبوسی که به اینجا آمده‌اند، حیران و سرگردان بوده است. او هیچ اثری از اتوبوسی که ما را به اینجا آورده پیدا نکرده است. اینجا که می‌گویم یعنی جایی نزدیک شهر سامرا؛ او داد می‌زند و می‌گوید: یعنی هیچی... قطره‌های ریز آب را می‌بینم که روی پیشانی امیر به هم می‌پیوندند...از دو وَر پیشانی سُر می‌خورند روی یقه‌ی پیراهنش. پیراهن طوسی رنگی که در سرآستین‌ها و دور یقه‌اش رگه‌های چرک و آلودگی به وضوح دیده می‌شود. مویرگ‌هایی که صُلبیه‌ی چشم امیر را تغذیه می‌کنند متورم و متسع شده‌اند؛ و چشم‌هایش سرخ سرخند. لب‌ها نزدیک است که ترک بردارند. خورشید انگار دشمن خونی ما شده است. حُرم نفس‌هایش را حس می‌کنم، با اینکه کمی از من فاصله دارد... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
. به نام خدا سفر اول _چی شد؟ _هیچی... _هیچی؟! هیچی یعنی چی؟ _یعنی هیچی...یعنی هیچی...یعنی هیچی..
. امروز روز دومی است که ما توی عراقیم. کشوری که تا الان هیچ نقطه‌ی آبادی در آن ندیده‌ایم؛ از مرز شلمچه تا به سامرا... امیر بعد از گفتن هیچی هیچی، روی زمین می‌نشیند. دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و سرش را پایین می‌اندازد. من می‌دانم که او تمام تلاشش را برای پیدا کردن اتوبوس کرده‌است. اگر آدمِ قبل سفر بودم، الان حتی می‌توانستم داد بزنم و بگویم: برای چی من رو آواره کردی اینجا؟ من نمی‌خواستم بیام... تو مجبورم کردی...تو گفتی اینجا یه حال و هوایی داره... بابا مُردیم توی این همه حال و هوای معنوی و عرفانی...‌ بگو تو که عرضه نداری برای چی زن و بچه با خودت میاری؟ و همین‌طور بگویم و بگویم و مرور کنم، اما حرفی نمی‌زنم. پاهایم را که زیر تن محیا خشک شده‌اند جابه‌جا می‌کنم. سرش را طوری روی زانویم می‌گذارم که سایه‌‌ی تن و سرم روی صورتش بیفتد. امیر مثل آتشی که حرارتش فرو می‌نشیند آرام می‌شود و آرام می‌سوزد. باید کاری کنیم. محیا که بیدار شد، تشنه و گرسنه است. موکبی توی سامرا ندیدیم. مغازه‌ای هم نبود. من فقط آب بسته‌بندی شده به محیا می‌دهم. اما آب دیگری هم نیست. هیچ کارت پولی با امیر نیست. گذرنامه‌ها و تمام وسایلمان توی اتوبوسی است که پیدایش نمی‌کنیم. هیچی هیچی گفتن امیر توی سرم تکرار می‌شود با اینکه او دیگر حرفی نمی‌زند. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
. امروز روز دومی است که ما توی عراقیم. کشوری که تا الان هیچ نقطه‌ی آبادی در آن ندیده‌ایم؛ از مرز ش
-امیر... آرامم. سعی می‌کنم آرامشم توی صدایم حس شود. امیر سرش را بالا می‌گیرد. نگاهش را به جاده می‌اندازد. هیچ اتوبوسی جای خالی برای جا مانده‌ای چون ما ندارد. -تاکسی... -تاکسی؟! پولش پس چی؟! وقتی امیر تلگرافی حرفی می‌زند یعنی سؤال نپرس...یعنی خودت را بسپار به من. همان‌طور که تا الان سپرده‌ای. محیا را بغل می‌کند و به سمت تاکسی‌های کنار جاده می‌رود. می‌خواهم بپرسم. برایم سخت است نپرسیدن، ولی نمی‌پرسم. در تاکسی را باز می‌کند. من می‌نشینم و او با راننده، منتظر مسافر دیگری می‌ماند. محیا هنوز خواب است و‌من به لحظه‌ای فکر می‌کنم که بیدار شود، مثل وقتی که توی اتوبوس بودیم و او بیدار شد و آب خواست. ساعت هشت صبح دیروز به مرز شلمچه رسیدیم. ماشین را بین تمام ماشین‌هایی که قرار بود منتظر صاحبشان بمانند رها کردیم؛ در ظل آفتاب...راستی آفتاب ظل دارد؟ محیا را توی کالسکه گذاشتم. وسایلمان را برداشتیم؛ یک کوله پشتی برای من و یکی برای امیر. از اینکه امیر شرط آمدنم را پذیرفته بود خوشحال بودم. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
-امیر... آرامم. سعی می‌کنم آرامشم توی صدایم حس شود. امیر سرش را بالا می‌گیرد. نگاهش را به جاده می‌ا
باورم نمی‌شد که شرطم را بپذیرد. اصلا امیر آدمی نبود که زیر بار چنین شرطی برود. هوا گرم بود. کالسکه و کوله پشتی را حتما باید می‌بردیم، تنها چیزی که امکان فرو‌گذاشتنش را داشتم چادرم بود. -من به شرطی میام که...که قبول کنی چادر سر نکنم... این را که می‌گفتم، روی مبل نشسته بودم و نگاهم روی زمین بود. دوست نداشتم امیر اگر مخالف است، نگاهش را ببینم که تند شده... _چرا؟ چرا بدون چادر بیای؟ _چون گرمه...چون بیشترین جذب برای همین چادر سیاهه...چون بدون چادر هم می‌تونم با حجاب باشم..‌.چون نمی‌خوام ایش و اوش کنم موقع راه رفتن..‌.چون اصلا می‌دونی چیه اسلام انعطاف داره...سخت نمی‌گیره...چون من یه آدمم که می‌تونم تشخیص بدم که پوششم خوبه یا نه...چون می‌خوام اذیت نشم و هزار تا دلیل دیگه... اگه قبول می‌کنی میام اگه نه...خب تنها برو مثل قبلاً که تنها می‌رفتی... آه بلندی می‌کشد. صدایش را می‌شنوم اما نگاهم هنوز روی قالی‌ست. آه دیگری می‌کشد: باشه...قبول... _ببین من اصلا با خودم چادر نمیارما...پس باشه قبول یعنی باشه قبول. حالا نگاهم به نگاهش گره خورده. درماندگی توی همه‌ی وجودش موج می‌زند. مثل کسی می‌ماند که سال‌ها کاری را بیهوده انجام داده باشد و به جایی نرسیده باشد. نقابم را روی سرم گذاشتم. دستکش‌هایم را پوشیدم و کالسکه را هل دادم به جلو... همه چیز خوب بود و کنار امیر بودن از همه چیز خوب‌تر... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
باورم نمی‌شد که شرطم را بپذیرد. اصلا امیر آدمی نبود که زیر بار چنین شرطی برود. هوا گرم بود. کالسکه و
موکب‌ها را یکی بعد از دیگری رد می‌کردیم...همه چیز توی موکب‌ها پیدا می‌شد؛ بساط صبحانه، چای، شربت و بستنی و گاهی هم میوه. امیر عجله داشت که به مرز برسیم و برویم توی صف. بی‌که حرفی بزنم همراه بودم. برایم سؤال شده بود که چرا همه ما را منع می‌کردند از آمدن، آن هم با بچه. اینجا که همه چیز خوب بود. بعضی از موکب‌ها سازه‌های محکمی داشتند. بعضی‌ها فقط خیمه و چادر بودند. پیش رفتیم تا رسیدیم به جایی که گذرنامه‌هایمان را می‌دیدند. ساعت یازده بود. امیر اجازه داد که از موکبی ناهار بگیریم و تا اذان صبر کنیم. آن همه عجله و این توقف یک ساعته عجیب بود. وقتی از گیت‌ها گذشتیم و به آن طرف مرز رسیدیم فهمیدم که جریان از چه قرار است؟ موکب‌های عراقی جور دیگری بودند. دیگر از آب‌های بسته‌بندی شده خبری نبود‌. امیر وقتی دیده بود که به ظهر نزدیک می‌شویم خواسته بود که ما اولین غذا را توی ایران بخوریم. درست توی اولین نگاه تفاوت‌ها را می‌دیدیم؛ زمین پر از بطری‌های خالی آب و زباله‌های پلاستیکی بود که به زور می‌خواستند خودشان را جزئی از خاک کنند ولی نمی‌شد...توی موکب‌ها، تشتی از آب برای شستن استکان‌ها گذاشته بودند. ماهی‌تابه‌هایی در حال سرخ کردن در کنار ظرفی پر از سرخ شده‌ها. _اینجا باشید تا من ببینم اوضاع اتوبو‌سا چه طوریه... و اینجایی که امیر می‌گفت سایه‌ و جای نشستن نداشت جایی کنار جاده‌ای بود که نمی‌دانستم به کجا می‌رود. امیر رفت و من حتی ندیدم که دقیقاً به کدام سمت می‌رود. اتوبوس‌ها بین سیاهه‌ای از زن‌ها و مردها توی چشم می‌زدند. محیا خوابید. بیدار شد. گریه کرد. آب خواست. بطری کوچکی داشتم که به او دادم. با او بازی کردم و مشغول شد. دوباره تشنه شد و آب خواست. دیگر آبی نداشتم. به سمت موکب‌ها رفتم. آب فراوان بود ولی توی بطری نبود. از جایی که امیر گفته بود خیلی دور شده بودم. می‌ترسیدم امیر بیاید. هر چه گشتم بطری آبی پیدا نکردم. ساعت‌ها هم از زمانی که امیر رفته بود می‌گذشت. نمی‌دانم چرا نمی‌آمد...گاهی اتوبوسی را می‌دیدم که از جمعیت دل می‌کند و دل به جاده می‌زند ولی امیر نمی‌آمد... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛