ظرفها...فکرها...کارها...
یادم نمیآید کی و کجا شنیدهام که؛ آنهایی که ظرفهایشان را با ماشین ظرفشویی میشویند بداخلاقتر و بینظمترند...
درست و غلطش را هم نمیدانم، فقط تمام فکرهای درهمم را برمیدارم و میروم پای ظرفشویی؛ تهماندههای غذا را از تک تک ظرفها میگیرم. قاشق و چنگالها را جدا میگذارم توی یک لیوان کثیف. توی قابلمه و ماهیتابه آب جوش میریزم تا کمی خیس بخورند. اسکاج را برمیدارم. کمی مایع ظرفشویی را با سرکه رقیق میکنم و به جان ظرفها میافتم... با دقت روی تک تکشان دست میکشم. شیر را باز میکنم و از کوچک به بزرگ آنها را توی آب چک میگذارم...به اینجا که میرسم دیگر فکرهایم توی طبقههای خودشان نشستهاند. دستکشم را از دستم بیرون میکشم و به سراغ اولین طبقه میروم و فکرش را برمیدارم و میخواهم که کاری کنم.
یک نفر ولی در درونم نشسته است. گاهی که به او اجازهی حرف زدن میدهم داد میزند که: به این حرفا که معلوم نیست کی گفته و چرا گفته گوش نده...اینا رو اونایی گفتن که ظرفشویی نداشتن...اگه راست میگی پولاتو جمع کن یه ظرفشویی بخر تا زودتر به کارات برسی...
شما میگویید او درستتر میگوید یا آن حرفی که نمیدانم کِی و کجا و از کی شنیدهام؟
#سجادی
#چند_خط_از_روز
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
پای مبل مینشینم. به مبل تکیه میدهم. گردنم را رو به عقب میشکنم. سرم را از پشت، روی دستهی پهن مبل میگذارم. میخواهم امروز، توی روز، نخوابم...
خواب توی روز، برای من یک نقطهی شروع است...شروعِ نرم نرمکِ بدبخت شدن و خراب کردن تمام فردا و فرداهای دیگر... نقطههای شروع، گاهی دیده نمیشوند، چون در ابتدا کوچکند. کمکم بزرگ میشوند؛ بزرگ و بزرگتر و بالاخره آنقدر بزرگ که باورمان نمیشود یک روز یک نقطه بودهاند...
پلکهایم به هم نزدیک میشوند. من نمیخواهم بخوابم. آنها را باز میکنم. باید که... وخیزم...اینطوری نمیشود. پلکم که روی هم برود، یک نفر دستم را میگیرد و به جایی میبرد؛ جایی که به خستگیهایم، چوب حراج میزنم. همه را میفروشم. شب که میرسد، برمیگردم. شب میشود ولی برای من، روزی دوباره شروع میشود. من خسته نیستم...این روزِ من ادامه دارد و خیلی هم از اتفاق، روشن مینماید ولی فقط تا دم صبح...
صبح را، میخوابم. صبح را نمیبینم و نمیفهمم...مادربزرگم میگفت: خواب صبح، خواب سگ است؛ به همین صراحت...سگ، سگ است؛ هیچ تلویحی توی وجودش نیست...صبح و سحر را که بخوابم دیگر روزم، روز نمیشود...روز از دیدن طلوع خورشید و حتی قبلترش شروع میشود.
باید بخواهم که نخوابم...اصلا من چه میدانم شاید...شاید چای را برای همین خواستنها ساختهاند...
باید که وخیزم...
این وخیزیدن برای من خیلی فراتر از بلند شدن است؛ باید که وَخیزم؛ میخواهم که نخوابم...
#سجادی
#چند_خط_از_روز
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
604.8K
#چند_خط_از_روز
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
-خانم شماره میدین؟!
-نه...من شمارهمو دادم به یکی دیگه...
جواب خوبی نبود. اصلا چرا جوابش را دادم؟
اگر میتوانستم زود جوابم را حذف میکردم، مثل پیامی که به استاد دادم و از او پرسیدم: حوصله دارد کمی از رمانم را بخواند یا صوتی که توی گروه مادرها گذاشتم و به آنها گفتم: من موافق این هدیه نیستم...عروسک هم شد هدیه؟ خودم برای دخترم کتابی هدیه میخرم...
مرد، سرش را از پراید میدهد بیرون و میپرسد: صفر، نهصد و چی؟... چرا اینقدر سخت میگیری؟
داد میزنم: تا کور شی
و شیشه را بالا میدهم...
چراغ سبز میشود. ماشینهای پشت سرم، پشت سر هم، بوق میزنند. معلوم است که هیچ کس کور رنگی ندارد...همه فهمیدهاند که چراغ سبز شده است ولی نمیدانم چرا فکر میکنند من کور رنگی دارم و سبز را قرمز میبینم...بوقها منعکس میشوند توی همهی وجودم.
چهار راه را رد میکنم. میپیچم به سمت سهروردی. اتوبوسی سرش را کج میکند. نمیتوانم جلو بروم. نگه میدارم. بوقها دوباره توی سرم میخورند و منعکس میشوند.
اتوبوس تکان تکان میخورد و مثل اسبی که به صاحبش رسیده باشد پوزهاش را میدهد توی ایستگاه و بعد میایستد.
حالا میتوانم بروم. تویوتای کمری فاصلهی کمی با من دارد. سمندی میپرد جلوی من و فاصله را پر میکند و پیش میرود.
سرعت میگیرم، میرسم به چهار راه بعدی...چراغ قرمز میشود.
کاش میتوانستم باز هم حذف کنم؛ خودم را، ماشینم را...اگر من نبودم، پژوی پشت سرم جای من بود و آن وقت میفهمید که من تا آنجا که میشده جلورفتهام و فضایی نیست که بخواهم جلوتر بروم و اینقدر بوق نمیزد.
چراغ دوباره سبز میشود و دوباره یک عده تشخیص میدهند که من کور رنگی دارم و دوباره بوقها...
شیشهی میتسوبیشی پایین میرود و جوانی دستش را بیرون میدهد و توی هوا نگه میدارد. درست مثل تابلوی ایست یک پلیس...صبر میکنم. میرود توی کوچه. بوق ممتدی توی سرم میخورد و پرایدی رد میشود: لعنتی دِ برو دیگه...
جای پارکی پیدا میکنم و ماشین را رها میکنم. من همان رانندهی لعنتیام که باید بروم...
#چند_خط_از_روز
#سجادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
روی صندلی میایستد؛ مسلط بر تخته و دستهای من.
استخوانهای ماهی را جدا میکنم. میپرسد: میخوای ماهی پخته تُنی؟
بعد کمی صبر میکند. دوباره میپرسد: پزیده تُنی؟ آره مامان؟ آره؟ ماهی پزیده تُنی؟
جوابش را میدهم: آره...آره...
-سر ماهیه توش پس؟
من میخواسّم ببینمش. چشاش تو؟
قطرههای عسل روی میز، گرد و شفاف توی چشمم میزنند:
-همین دیروز شستمش ها...
-چیو شستی مامان؟
-هیچی...
-مامان چیو دیروز شستی؟
چرا حرف نمیزنی؟ حرف بزن...
میدَم سر ماهییه چُجاس؟
دوباره برمیگردد سرِ سر ماهی.
- سر ماهی رو که انداختیم جلوی گربه...
-بعد دُربه خوردش؟
-نمیدونم مامان...نمیدونم...
-مامان چرا نمیدونی؟ با هم وایسادیم پشت پنجره... دُربه اومد خوردِش...یادت نیس؟
-چرا چرا یادم اومد...گربه اومد و بردِش یه گوشه نشست و خوردِش...
آخر بگو تو که یادت هست چه اصراری داری که تکرار کنی و از من بپرسی که سر ماهی کو؟
میخندد. پایین میآید از صندلی. دست میزند و همانطور که تکرار میکند از آشپزخانه میرود بیرون: دُربه اومد و بردش یه دوشه نشست و خوردِش...
و من دوباره به قطرههای عسل فکر میکنم که روی میز جاخوش کردهاند و هزار قطرهی چسبناک دیگر که چسبیدهاند به جایی در ذهنم و او چه خوشحال میرود.
#چند_خط_از_روز
#سجادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛