🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_نودونه
کودکانی در کوچهای خاکی، دستهای هم را گرفتهاند. دختری با موهای لخت مشکی، با پیراهنی لیمویی رنگ که پر از گلهای بابونه است، صدای ظریفش را بلند میکند: «عمو زنجیر باف...» بقیهی بچهها، زبان عمو زنجیر باف میشوند: «بله...» دخترک ادامه میدهد:« پشت کوه(کول) انداختی؟» بله...«بابا اومده»...مریم گوشهایش را با دست میپوشاند، اما صداها بلند و بلندتر میشوند. جنین لگدی به شکمش میزند. گویی او هم مریم را مسبب مرگ پدرش میداند. با شنیدن صدای ماموری که نام حامد را فریاد میزند، از خاطرات دل میکند...
سیب سرخ براقی را از ظرف میوه برمیدارد. خود را روی تخت خواب میاندازد. سیب را به دندان میگیرد. پیامی مینویسد: «مبینا که چیزی نفهمید؟»
دستی زیر سرش و گوشی را روی سینهاش میگذارد. منتظر میماند...
گوشی شیوا میلرزد، اما او کاری مهمتر از جواب دادن به پیام دارد! گیسو نبض مبینا را میگیرد: «وای خدایا شکرت.» شیوا نفس آسودهای میکشد. حمیرا که ناخنهایش را تا ته جویده، به جان گوشت کنار آنها افتاده، با صدای لرزانی ناله میکند: «زندهست؟ نفس میکشه؟» گیسو رو به شیوا میگوید: «چرا منو نگاه میکنی؟ بجمب پاهاشو بگیر بالا...» شیوا که زبانش بند آمده، یکه میخورد:
«چ...چرا به این روز افتاده؟ نکنه...» گیسو چشم غرهای میرود. شیوا پاهای مبینا را بلند میکند، بقچهای را که کناری افتاده زیر پاهایش قرار میدهد. دست مبینا را نوازش میکند: «الهی دورت بگردم، چی شدی تو...»
رعنا پاورچین پاورچین به طرف سایه میرود. تکه چوبی را از کنار درختی برمیدارد. پشت سر او قرار میگیرد. مردی درشت هیکل در حال سرک کشیدن به سمت انباری است. قطرات عرق روی پیشانی رعنا نشسته، نفسش تند میشود. جیغ میکشد و ضربهای بر سر مرد میزند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد