🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوسه
احمد برای بار چهارم ریش سفیدان فامیل را سراغ رسول میفرستد. گرد تا گرد «مضیف» پر است از مردانِ پیو جوانِ آبرومند فامیل، و معتمدان محل. از وقتی دادگاه او را تبرئه کرده، بارها برای رضایت گرفتن از رسول و خانوادهش، از ریش سفیدان و بزرگان قوم، مدد گرفته. اما مرغ رسول یک پادارد. او قصاص میخواهد. شیخ عبدالجبار، تسبیح دانه درشتِ مشکی رنگش را از میان انگشتان گوشتیش رد میکند. جوانی که از جمع پذیرایی میکند، دله به دست نزدیک میشود. فنجان قهوه را پر میکند و جلوی شیخ میگیرد:« تفضل شیخنا...بفرمایید شیخ ما» شیخ فنجان قوه را از دست جوان میگیرد:« تِسلم...سلامت باشی» به سرعت سرمیکشد، فنجان دوم را سرمیکشد و فنجان را تکان میدهد. سینهای صاف میکند. همه به احترام شیخ سکوت میکنند. همهی نگاهها به اوست:« ابوسعید!» همه جمع باهم بلند میگویند:« الله یرحمه...خدابیامرزتش» شیخ ادامه میدهد:« ابوسعید،میدونم داغ عزیز سخته، قصاص حقه اما بخشش بهتره.» رسول که هنوز دشداشهی سیاه به تن دارد و چفیه عزایش هنوز دور گردنش است، چینی به پیشانی میاندازد:« یاشیخ میدونی داغ سخته و میخوای ببخشم؟ میدونی قصاص حق و باز میخوای...شیخ اگر فقط سهوا کشته بودن، جنازهی بچهمو...» بغضش را باپاک کردن اشکهایش فرو میدهد:« به جنازهی پسرم هم رحم نکردن شیخ... دوتا تیکه استخون نیم سوخته گذاشتن جلوم، گفتن این بچهته» صدای گریهی چند تن از جوانان فامیل بلند میشود. شیخ سکوت میکند، او هم میداند که خواستهش سنگین است، اما بزرگ طایفه است و باید همهی افراد فامیل را مدیریت کند. برای جلوگیری از نزاعی فامیلی...
دختران رعنا را بدرقه میکنند. شیدا او برای بارسوم او را در آغوش میگیرد:« نری مارو فراموش کنیها » دهانش را کنار گوشش قرار میدهد:« ارباب» رعنا چشمان پراشکش را به او میسپارد و خندهای میکند:« ارباب تویی بقیه اداتو درمیارن. دلم برات تنگ میشه» رعنا از همه خداحافظی میکند و مقابل مبینا میایستد. دست نوزاد در بغل مبینا را میبوسد:« کُپی خودته...اسمشو چی گذاشتی؟» مبینا نگاهش را از رعنا برمیدارد و به نوزاد در بغلش میسپارد:« هنوز هیچی...» رعنا که میداند پشت غم در چشمان مبینا چیست، لبخندی میزند:« من که بهش میگم کچلِ لُپو» هردو میخندند، رعنا مبینا را در آغوش میگیرد:« حلالم کن...»
مراسم کفنو دفن مریم خیلی سریع برگذار میشود. اما مراسم او فقط یک شرکت کننده دارد. احمد که نمیتواند خبر فوت او را به آسیه وحامد بدهد، به تنهایی مراسم او را اجرا میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد