آدم و حوا 🍎
داستان زندگی اینکه هیچ جوابی نمیدادمو دعوا درست نمیکردم از هر سمی برای سهیل بدتر بود، اون میخواست
داستان زندگی بی صبرانه منتظر روز جمعه بودم، مهسا راضی شده بود بیاد، گفتم آب و هوات عوض میشه من میخوام دیگه با تو خوب باشم و از این حرفا… میترسید تنها باهام بیاد، راست راستی فکر میکرد اون حرفایی که به صبا زدم و گفتم از خیابون که رد میشی جدیه گفت سهیلم باید بیاد من تنها نمیام گفتم سهیلم بیاد اصلا ما یه گروهیم سهیلم خب بیاد دیگه. دل توی دلم نبود، قرار بود ما یکمی راهپیمایی کنیم تا برسیم به پایه کوه، از اون طرفم پرهام و شقایق با گروهشون بیان همونجا و بعد باهم بریم بالا. توی راه سهیل همش با گوشیش حرف میزد، گفتم آقا سهیل من فهمیدم دوست دختر داری دیگه لازم نیست کل گروه اینو بفهمن، لطف کن گوشیتو غلاف کن جلوی دخترداییم نمیخوام بفهمه. سهیل که کلا دنبال دعوا میگشت گفت میخوام اصلا همه بفهمن، خوب کاری میکنم، چیه میترسی همه بفهمن تو بی لیاقتی؟ شونمو انداختم بالا و گفتم خوددانی... مهسا که میدونست پرهام یا دوستاش احتمالا توی این گروه هستن گفت عههه راست میگه داداش همکارای من هستن زشته بگن هم زن داره هم دوست دختر، ول کن گوشیو. رو به من گفت اصلا فکر نکنم اونجا آنتن باشه هست؟ با لبخند بهش گفتم نمیدونم مهسا جون حالا تا ببینیم چی میشه. کم کم بچه های گروه اضافه شدن، روز شلوغی بود، گفتن دیگه راه بیفتیم. تند تند به شقایق زنگ زدم جواب نمیداد، گفتن بخوایم صبر کنیم ظهر میشه و بدون توجه به اصرارهای من راه افتادن، به شقایق پیام دادم اصلا برو گمشو تو همش عادت داری نقشه های منو نقش برآب کنی.. و شروع کردیم راه افتادن. صد قدم رفته بودیم جلو که دیدم شقایق داد میزنه وایسید ماهم برسیم.. پشت سرشم پرهام بود، این صحنه قشنگ ترین صحنه کل عمرم از بدو تولد تا امروز بود، هنوز حسرت میخورم چرا با گوشی اون لحظه از مهسا فیلم نگرفتم که هروقت دلم گرفت بشینم نگاه کنم. شقایق و پرهام باهم مثل دیوونه ها میدویدن، قد و بالای پرهام که هر دختری رو جذب خودش میکرد و مهسا که چندباری چشماشو باز و بسته کرد و فکر کرد داره اشتباه میبینه.. با لبخند نگاهش کردم و گفتم چیزی شده مهسا جون؟.. دیدم که دستشو روی قلبش فشار داد، یک آن ترسیدم نکنه سکته کنه! بالاخره شقایق و پرهام بهمون رسیدن، پریدم بغل شقایق و گفتم وای دلم برات تنگ شده بود، چقدر دیر اومدین آقا پرهام؟ پرهام که تا اون لحظه اصلا متوجه حضور مهسا نشده بود گفت والا از شقایق بپرس که عادت داره تا لنگ ظهر بخوابه. منم میخواستم بگم که اولین بارشون نبوده باهم اومدن کوه گفتم دفعه های قبلی اون اوایل رابطتون و فنچ بازیا بود که شقایق میخواست بگه دختر زرنگیه بخاطر همین پنج صبح بیدار بود. با خنده گفتم بچه ها من یه شب خونشون بودم هر وقت پلکمو وا کردم دیدم شقایق تو گوشیه و نیشش بازه.. وسط حرفای من نگاه پرهام به نگاه مهسا گره خورد… ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•