آدم و حوا 🍎
دوباره دلم پر از شوق زندگی شده بود و هر روز ساعتها میرفتم اتاق بچه و با وسایلها وقت میگذروندم و تمیز
🌸🍃🍀 همه چیز خوب بود و نگرانی وجود نداشت و این بار حتی من و عباس همه چی رو هم محدودتر کردیم که مبادا برای بچه اتفاقی بیوفته ... چهار ماهم بود و . قرار بود فردا بریم سونوگرافی تعیین جنسیت . دستم روی شکمم بود و تو دلم قربون صدقه ی بچه مون میرفتم .. عباس هم تو فکر بود و هر دو سکوت کرده بودیم .. یهو هر دوتا خواستیم حرف بزنیم .. عباس گفت مامانا مقدمن .. اول تو بگو .. برگشتم طرفش و گفتم اگه بچمون دختر باشه چیکار کنم؟ تمام وسایلش آبیه... عباس خندید و گفت مریم اینم سوال داره ؟ روزی که زایمان کردی تا برسید خونه هر چی لازم داره یه رنگ دیگه میخرم .. نگران نباش .. گفتم فدای بابای مهربون بشم من .. عباس انگار تو فکر بود لبخند کمرنگی زد .. گفتم خوب حالا تو بگو.. چی میخواستی بگی .. عباس نفس بلندی کشید و گفت مریم ... اگر... اگر بچمون یه ایرادی داشته باشه ، تو بازم دلت میخواد نگهش داری؟؟ به قدری از این سوال جا خوردم که بلند شدم نشستم و گفتم یعنی چی؟ چه ایرادی؟؟ عباس گفت چه بدونم ، مگه فرقی هم داره ، مشکل مشکله دیگه .. جفت دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم زبونت رو گاز بگیر . . من مطمئنم بچم صحیح و سالمه ، اگر هم مشکلی داشت باز همین قدر دوسش دارم .. عباس آروم گفت مهربونم.. فردا برای تعیین جنسیت رفتیم این بارهم بچمون پسر بود .. عباس میخندید و میگفت خدا با من بود وگرنه کلی خرج رو دستم میوفتاد.. سونوگرافی رو پیش دکتر بردیم .. عباس پرسید خانم دکتر مشکلی نیست ؟ بچه سالمه؟ دکتر عینکش رو جابه جا کرد و گفت این یه سونوگرافی معمولیه... نگاه دوباره ای به برگه سونوگرافی انداخت و گفت تا اونجایی که نشون میده بله .. یه پسر ۱۵ هفته است با قد و وزن نرمال .. عباس الهی شکری گفت .. وقتی از مطب بیرون اومدیم پرسیدم عباس .. چرا اینقدر نگرانی بچمون مشکل دار بشه؟؟ از حرفات استرس میگیرم .. دستمو گرفت و گفت فکر کردی فقط مامانا نگران میشن .. باباها هم همه ی فکر و ذکرشون سلامت بچه شونه .. کار هر روزم دعا کردن بود که این بار مشکلی پیش نیاد .. دفعه ی پیش هفته ی بیست و چهارم بود که اون اتفاق افتاده بود .. هر چه به بیست و چهار هفتگیم نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد و بیشتر مراقبت میکردم .. حتی خم نمیشدم از زمین چیزی بردارم .. هفته ی بیست و چهار تموم شد و من مطمئن شدم که دعاهام برآورده شده .. اواخر هفته ی بیست و ششم بودم .. دو روزی بود خونه ی مامان بودم تازه نهار خورده بودیم و من روی مبل نشسته بودم که یهو درد شدیدی توی دلم پیچید ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌