مامانم تعریف میکنه که بابابزرگم وقتی جوون بوده توی دهات زندگی میکرده و یروز با دوستاش قرار میزارن ک صبح برن حموم(حموم توی دهاته دیگه بوده و فاصلش تا خونشون یه بیابونی بوده) خلاصه نیمهای شب میشه  صدای در خونشون میاد ک دوسته بابابزرگم انگار در میزنه و  بابابزرگمو صدا میکنه میگه صبح شده بیا زودتر بریم حموم اونم  ک گیج خواب بوده بُقچشو ورمیداره و میره وقتی میپرسه بقیه کجان جوابی نمیشنوه دوستش فاصله ش خیلی بیشتر بوده حدودن چند متر دنبالش میدوعه  میگه وایسا چقدر سریع میری ولی دوستش واینمیسه وسط بیابون ک میرسن دوستش یدفه وایمیسته و پدربزرگم میبینه ک  قده دوستش  یدفه  چندمتر بلند میشه...اول خشکش میزنه ولی وقتی میاد سمتش بابابزرگم فقط میدوعه و فرار میکنه و جلوی در خونه شون غش میکنه... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•