۲ زندگیشون خیلی عالی بود و هیچ‌ مشکلی نداشتن تا اینکه دخترم مریض شد درمانش خیلی سخت و طولانی بود بیژن تمام هزینه هاش رو میداد و دخترم رو دلداری میداد که زود درمان میشی تا اینکه ی روز اومدن خونمون و حسابی بهم ریخته بودن دخترم گریه کرده بود و بیژنم بهم ریخته بود پرسیدم چی شده که بیژن شروع کرد به داد و بیداد گفت ی مسری به اسم‌جواد اومده سراغم میگه با زنت دوستم و مشخصات گلاره رو میده به گلاره میگم منکر میشه، گلاره گفت اون قبل از تو بود میخواستیم ازدواج کنیم بابام‌ مخالف بود هر چی بهت میگم میگی نه الانم با همید یکم فکر کردم و گفتم‌ شماره جواد رو بدید به من، شماره رو از بیژن گرفتم و زنگ زدم به جواد بعد از گذشت چند سال صدام‌ رو شناخت به اون دوتا هم اشاره گردم‌حرفی نزنن گفتم‌جواد جان تو که میدونی گلاره شوهر داره چرا نمیذاری زندگی کنه... ادامه دارد.‌‌.. کپی حرام