روزها میگذشت و من به زور دوماه ی بار ی احوال از پدرم میگرفتم نه فقط من تمام خواهر برادرام همین بودن به مرور متوجه افت بد اخلاقی بابام شده بودم ولی دیگه کششی به سمتش نداشتم یه روز خواهرم زنگ زد و برام تعریف کرد که رفتم خونه بابا هنوزم بد اخلاقه ولی خونه ش به شدت کثیف بود و خودشم مریض شده بود ی جورایی غیرمستقیم گلایه کرد که چرا نمیریم ازش مراقبت کنیم یا خونه ش رو تمیز کنیم منم محلش نذاشتم خیلی ازش دل خوش داریم که حالا بریم زیرشم تمیز کنیم، ته دلم برای بابام سوخت بیچاره به این روز افتاده بود اول خواستم بی تفاوت باشم اما دلم اروم نگرفت و رفتم خونه ی بابام خیلی کثیف و نامرتب بود همه ی کاراشو کردم توقع تشکر یا چیزی هم نداشتم میدونستم که بابام اهل این کارا نیست ادامه دارد کپی حرام