#درددلاعضا
#تلاش.
دختری هستم که تو خانوادهی خیلی سنتی بزرگ شدم. متاسفانه به دختر تو خانوادهی من زیاد اهمیت نمیدن. سه تا برادر بزرگدارم و خودم تک دخترم.
با اصرار خودم که دوست دارم درس بخونم به شرط اینکه دانشگاه دولتی قبول شم که هزینه نداشته باشه. وارد دانشگاه شدم. فوق دیپلممرو که گرفتم پدرمگفت دیگه کافیه باید شوهر کنی. تمایل به ازدواج نداشتم ولی نظر من اصلا مهم نبود. اولین خاستگاری که در خونمون رو زد شد شوهرم. نه گذاشتن باهاش حرف بزنم نه حرفی از تفاهم بود. خاستگاری و عقد. مهریه هم انقدر کم برامدرنظر گرفتن که انگار ندارم. فقط جهیزیهی خوبی بهم دادن. اونمبه خاطر اینکه حرف مردم رو نشنون.
خیلی برامسخت بود. انگار من رو معامله کردن. بعد از ازدواج هم باهام سرد برخورد کردن که نرم خونشون.
با ایناوصاف وضعیت روحیم به شوهرم دل بستم.
مرد مهربونی بود. هر روز که از سر کار میاومد با موتورش من رو از خونه بیرون میبرد و میگردوند. وضعمون از نظر اقتصادی زیاد جالب نبود اما انقدر که بهم محبت میکرد دوستش داشتم