.۴ حالا خانواده‌ای که من رو نمیخواستن برای من دلسوز شدن. پدرم پیغام داد باید طلاق بگیری و بچه رو بدی به خودش. اما من روز های خوبم با شوهرم رو فراموش نکرده بودم.‌ گفتم طلاق نمیگیرم. میمونم و درستش میکنم. اونا هم‌من رو طرد کردن. به شوهرم گفتم ترک‌کن گفت نمیتونم. گفتم‌پس دیگه حق نداری وسایل من رو بفروشی. با فوق دیپلمی که داشتم بهم جایی کار نمیدادن. تا به واسطه ی خانم صاحب خونه متوجه شدم که نهضت سواد اموزی دنبال مربی میگرده‌‌ فوری رفتم و فرمش رو پر کردم و پذیرفته شدم. صبح ها درس میدادم و شب ها کار در منزل میاوردم. غروب هم نزدیک‌محلمون جایی بود که خانم ها سبزی پاک‌میکردن. منم میرفتم. در طول شبانه روز فقط چهار ساعت استراحت میکردم. دو ماه نشد که وضع زندگیم‌روبراه شد.‌ با اولین پولی که برام موند یه تلوزیون خریدم تا پسرم باهاش مشغول باشه. همسرم هم گاهی از من پول میگرفت گاهی هم از پدرو مادرش.