2 ماشین پدرم خیلی قدیمی و فرسوده بود اون موقعی که پدرم به رحمت خدا رفت سعی کردم که بفروشمش حداقل می‌تونستم با پول فروشش یه کاسبی را بندازم که از پسش بر بیام اما کسی حاضر نبود که بخرش! یا اینکه قیمت خیلی پایینی می‌دادند. بیخیال فروش ماشین شدم و خودم با ماشین مسافرکشی می‌کردم اوایل برام خیلی سخت بود . حتی چند باری خواستم بیخیالش شم اما به خاطر مادرم مجبور بودم که کار کنم. خانم نسبتاً جوان چادری مسافرم بود به نظر خیلی مضطرب می‌رسید و تمام صورتش کبود شده بود! نیم نگاهی بهش انداختم که متوجه شدم کیف مشکی که دستش بود رو محکم گرفته بود رفتاراش اصلاً عادی نبودن نگرانی بیش از حد تو نگاهش موج می‌زد به آدرس که رسیدیم ایستادم. خانم با ترس خیره به نقطه‌ای شد همونطور ماتش برد رد نگاهش رو گرفتم و به مردی رسیدم که جلوتر ایستاده بود و به ماشین ما خیره بود. ادامه دارد. کپی حرام.