2 صدای فاطمه زهرا من را به خودم برگردوند_ مامان منو آجی داریم میریم. شما کاری ندارین؟ نگاهشون کردم با نگرانی لب زدم_ دخترم مادربزرگت می‌دونه ....باهاش هماهنگ کردین که می‌خوایم بریم خونشون؟ حسنا سرش رو به اطراف تکون داد و گفت _ فاطمه زهرا نذاشت زنگ بزنم. حسنا که بزرگتر بود می دونست مادربزرگش چقدر سنگدله و بازم ممکنه مثل دفعه‌های قبل دلشون رو بشکنه واسه همین زیاد موافق رفتن نبود. رو به فاطمه زهرا گفتم_ بهتر بود که قبلش با مادربزرگتون زنگ می‌زدید و باهاش هماهنگ می‌کردید‌. خودتون که که دیگه با رفتارهای اون زن آشنایی دارید. ادامه دارد. کپی حرام.