#بدجنس ۴
دلم براش سوخت اشک هاش رو پاک کرد و کمی به زمین خیره شد گفت صدبار خواستم طلاق بگیرم هر بار اومدن التماس و قول دادن اخرم هیچی به هیچی فقط از خدا میخوام که منو این بچه رو راحت کنه فقط مرگ منو میتونه راحت کنه از این زندگی، مامانم دلداریش داد و بهش گفت به خدا توکل کن خدا بزرگه و نمیذاره هیچ ظلمی بی جواب بمونه یکم که اروم شد کلی قسممون داد که بین خودمون بمونه و اگر بفهمن روزگارش سیاه تر میشه وقتی که رفت به مامانم گفتم من همیشه حسرت زندگی اینارو میخوردم مامانم انقدر براش ناراحت بود که حتی محل منم نذاشت فقط گفت صدای دوهول از دور خوشه ولی نمیدونم این زن چه جوری میخواد تقاص بده اون یکی عروساشم اوضاعشون همینه، سه سال گذشت و بچه سمیرا دیگه بزرگ شده بود اختلافات علی و سمیرا هم هر روز بدتر از قبل میشد تا اینکه ی روز سمیرا علی رو ترک کرد مامانم پیگیر اخبار محله نبود ولی زن عموم که حسابی فضول بود میدونست اومد وفت تقاضای طلاق داده نه مهریه بهش دادن نه بچه فقط گفتن طلاقت میدیم برو