"سفر دوم" قبل عید پارسال بود می گفت که یک بار دیگه میخوام برم سوریه .. و من بهش گفتم که باید ازدواج کنی . فهمید که می خوام با ازدواج مانع رفتنش بشم؛ گفت: اگر ازدواجم کنم همسری رو انتخاب میکنم که با رفتن و هدفم مخالفتی نداشته باشه.🌷 گفت این بار اجازه بدین برم وقتی برگشتم ازدواج می کنم صبح روز چهاردهم فروردین به من زنگ زد و گفت: من هستم تهران ، می خوام برم ماموریت . همین که گفت ماموریت گفتم: سوریه؟ گفت :بله ؛یه دفعه ای شد و باید برم . گفتم: سجاد مگه بهت نگفتم دیگه نرو..!! من مادرتم اگر راضی نباشم چی؟ گریه کرد و گفت مامان تو رو خدا.. تو رو به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) قسم میدم که راضی باش به رفتنم. یکی از دوستانش بعدا برام از گریه اون روزش می گفت ،که چقدر سجاد گریه می کرد از اینکه مادرش ناراحت بود و بهه ما می گفت که مادرم راضی نبود من اومدم و الان از من ناراحته..🌹 چون سجادم خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت و هیچ وقت ناراحتمون نمی کرد. سجاد به پدرش زنگ زد و خواست که راضیم کنه. همسرم باهام صحبت کرد که چرا راضی نیستم و بی قراری میکنم؟ گفتم: قرار نبود بره. گفت: بسپرش اول به خدا و بعد چهارده معصوم .کمی آروم شد دلم . سجاد که دوباره تماس گرفت ، گفتم در پناه خدا ؛ فقط هر روز زنگ بزن. 🌸ادامه دارد... ( 3 ) .... https://t.me/joinchat/AAAAAEO7ZYe0LSiXHmngZg @Aghaseyedsajad