🍃دوست مهربانم قصۀ من و بارهایی که از محبّت تو جمع می‌کنم مثل بارهایی است که زن‌های روستایی روی سرشان می‌گذارند. آرام آرام راه می‌روند تا نکند بارها از روی سرشان روی زمین بیفتند. امّا وقتی پایشان در چاله‌ای فرو می‌رود کاری نمی‌توانند بکنند جز این که خودشان را نگه دارند و بارها روی زمین بیفتند. بارهایی که روی زمین می‌افتند همیشه قابل جمع کردن نیستند. برخی‌شان شکستنی هستند برخی هم روی زمین که ریخت، جمع کردنشان فایده‌ای ندارد. به قدری آلوده می‌شوند که دیگر به کار نمی‌آیند. روز به روز و هفته به هفته تلاش می‌کنم و بار محبّت تو رو جمع می‌کنم. وقتی که دارد زیاد می‌شود با نگاه کردنش پر از شور می‌شوم ولی چه کار کنم با این همه چاه و چالۀ غفلتی که در برابر قدم‌هایم سبز می شوند؟! کاش می‌شد زودتر با من دوست می‌شدی و دانه دانۀ چاله‌ها و چاه‌هایی که در برابرم هست را بر سرم فریاد می‌کشیدی. تا می‌خواست پایم در یکی از این چاله‌ها فرو برود، نهیب می‌زدی نهیب‌های تو دل را می‌لرزاند ولی آدم را ثابت قدم می‌کند و از لغزش گام‌ها مصون می‌دارد. من به ثبات قدم سخت محتاجم و دوستی تو با من یعنی بیمۀ بارهایی که از محبّت تو جمع می‌کنم. راستش آقا! خسته شده‌ام از این همه جمع کردن محبّت و از دست دادن آن. بیشتر از این خستگی را برایم نپسند. شبت بخیر دوست مهربانم!