اخترک دوم، مسکن آدم خودپسندی بود. خودپسند چشمش که به شازده کوچولو افتاد از همان دور داد زد:_ به به! این هم یک ستایشگر که دارد می آید مرا ببیند! آخر برای خودپسند ها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند. شازده کوچولو گفت:_ سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته اید! خودپسند جواب داد:_ مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله ی ستایشگر هایم بلند می شود. گیرم متاسفانه تنابنده یی گذارش به این طرف ها نمی افتد. شازده کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:_ چی؟ خودپسند گفت:_ دست هایت را بزن به همدیگر. شازده کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد. شازده کوچولو با خودش گفت:« دیدن این، تفریحش خیلی بیشتر از دیدن پادشاه است.» و دوباره بنا کرد دست زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن. پس از پنج دقیقه یی شازده کوچولو که از بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: _ چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟ اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی شنوند. از شازده کوچولو پرسید:_ تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می کنی؟ _ ستایش و تحسین یعنی چه؟ _ یعنی قبول این که من خوش قیافه ترین و خوشپوش ترین و ثروتمند ترین و باهوش ترین مرد این اخترکم. _ آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت. _ با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن. شازده کوچولو نیمچه شانه یی بالا انداخت و گفت:_ خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟ شازده کوچولو به راه افتاد و همان طور که می رفت تو دلش می گفت:_ این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند! بمانیم