⚪️⚪️ 🔸موضوع کلی: (قسمت اول) 💠 تشرف سید عزیزالله تهرانی ▫️حاج سید عزیزاللّه تهرانی برای فرزندش فرمود: ایامی که در نجف اشرف مشرف بودم، مشغول به اعمالی از قبیل روزه و نماز و ادعیه و غیره بودم. ▫️یک بار چند روزی برای زیارت مخصوصه امام حسین (علیه السلام) در عید فطر، به کربلای معلی مشرف شدم و در مدرسه صدر در حجره بعضی از رفقا منزل نمودم. ▫️غالبا در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضی از اوقات برای استراحت به حجره می آمدم. ▫️در آن حجره بعضی از رفقا و زوار هم بودند. ▫️آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند. ▫️گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال میخواهم پیاده به مشرف شوم و این مطلب را در زیر گنبد مقدس سالار شهیدان حضرت ابا عبداللّه الحسین (علیه السلام) از خدا خواسته ام و امید اجابت آن را دارم. ▫️همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روی تمسخر و استهزاء گفتند: از بس ریاضت کشیده ای، مغزت عیب کرده است. چطور پیاده به حج رفتن برای تو بی زاد و توشه و مرکب و وجود ضعف مزاج، ممکن است؟ ▫️و خلاصه مرا بسیار استهزاء نمودند، به حدی که سینه ام تنگ شد و از حجره محزون و اندوهناک خارج شدم به طوری که شعوری برایم باقی نمانده بود. ▫️با همان حال وارد حرم مطهر شده، زیارت مختصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و در آن جایی که همیشه مینشستم، نشستم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء (علیه السلام) شدم. ▫️ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد، وقتی رو برگرداندم، دیدم مردی است و به نظر میرسید که از اعراب باشد، اما با من به فارسی تکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت: میخواهی پیاده به حج مشرف شوی؟ ▫️گفتم: بلی. ▫️گفت: من هم اراده حج دارم. آیا با من می آیی؟ ▫️گفتم: بلی. ▫️گفت: پس مقداری نان خشک که یک هفته ات را کفایت کند، مهیا کن و آفتابه آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا جهت انجام حج به راه بیفتیم. ▫️گفتم: سمعاً و طاعةً. ▫️از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم گرفتم و به یکی از زنهای فامیل دادم که نان بپزد. ▫️رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند. ▫️چون روز موعود شد، وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت وداع نمودم. ▫️آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریبا یک ساعت راه پیمودیم. ▫️در بین راه نه او با من صحبت میکرد، ونه من به او چیزی میگفتم تا به برکه آبی رسیدیم. ▫️ایشان خطی کشید و گفت: این خط، قبله است و این هم که آب است. این جا بمان، غذا بخور و نماز بخوان. همین که عصر شد، می آیم. ▫️بعد، از من جدا شد و دیگر او را ندیدم. ▫️غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم. ▫️عصر، ایشان آمد و گفت: برخیز برویم. ▫️برخاستم و ساعتی با او رفتم. ▫️باز به آب دیگری رسیدیم. ▫️دوباره خطی کشید و گفت: این خط قبله است و این آب است. شب را این جا میمانی و من صبح نزد تو می آیم. ▫️او به من بعضی از اوراد (اذکار) را تعلیم داد و خود برگشت. ▫️شب را به آرامش در آن جا ماندم. ▫️صبح که شد و آفتاب طلوع کرد، آمد و گفت: برخیز برویم. ▫️به مقدار روز اول رفتیم. ▫️باز به آب دیگری رسیدیم و باز خط قبله را کشید و گفت: من عصر می آیم. ▫️عصر که شد، مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتیم و به همین ترتیب هر صبح و عصر می آمد و مسیر را طی مینمودیم؛ اما طوری بود که احساس خستگی از راه رفتن نمیکردیم. چون خیلی راه نمیرفتیم تا خسته شویم. ▫️هفت روز به این منوال گذشت. ادامه دارد... ▶️ @Ahlolbait31357