#رمان_حجاب_من
#قسمت_ششم
دوستم فاطمه گفت معلمتون اومدن
سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی یه اخمی کردم و گفتم
_ اه چی میگی سارا چیکار مردم دارین
سارا_ هیس اومد
ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به دکتر شمس نگاه کردیم
چهرش متعجب بود انگار
چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمام خیره شد
اخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منم که حساس چادرمو در اورده بودم گذاشته
بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده
اون دوتاهم که چادری نبودن
سلامی کرد
ما سه تاهم سلام دادیم
ما سه تا هروقت باهمیم نمیدونم چه صیغه ایه همش هماهنگ حرف میزنیم
خندش گرفت و گفت
چه هماهنگ
دکتر شمس رو به من گفت خب خانم زارعی زودتر آماده شید بیاید اتاق من. فعلا و رفت
اصلا به ما اجازه ی حرف زدن نداد
هر سه تا با تعجب به رفتنش نگاه کردیم
_ بچه ها بیاین بریم دیر شد
رفتیم تو اتاقی که دیروز بهمون گفته بودن لباس سفید پزشکی پوشیدم با شلوار لی آبی روشن که دنپا بود و یه شال
همرنگ شلوارم که خیلی قشنگ بسته بودمشو فقط گردیه صورتم معلوم بود
چه قشنگ شدم!خندیدم ویه چشمک برای خودم تو اینه فرستادم
اونا هم مثل من لباس پزشکی با شلوار لی پوشیده بودن به اضافه ی اینکه سارا شالش آبی یکم از مال من تیره تر فاطمه
هم شال صورتی چرک سرش کرده بود
یه نگاه به همدیگه کردیم بعد راه افتادیم سمت بیرون
هرکدوم رفتیم سمت جایی که به قول فاطمه معلمامون بودن
در زدم رفتم تو
سرشو بلند کرد یه نگاه خیره بهم کردو بعد سرشو انداخت پایین
چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد
الان روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا الان تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده
خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان حس پزشک بودن به خودمون گرفته بودیم...
به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب
کاری نکنیمو سوتی ندیم
بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون
خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم
از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان
ساعت یک ربع به 7 صبح بود
رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن صدعفونی میکنن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رو
لبم
_ بچه ها میاین سر سره بازی
سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سر سره بازی؟
یه لبخند دندون نما زدم _ آره
چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان
خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر میخوردم
ساراباز این دیوونه شد
فاطمه_ خدا شفا بده
یه صدایی اومد دارین چیکار میکنین؟
بووم
محکم خوردم زمین
داد زدم _ آی
یهو گفت یاحسین
صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم
چی شد یه چیزی بگین حالتون خوبه؟
چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم
اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم دکتر طاها شمس بود
تو دلم گفتم ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم اوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی
دوباره گفت خانم زارعی. زینب خانم. زینب خانوم ؟ چتون شده چرا جواب نمیدین؟حالتون خوبه؟
به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود
خواستم بلند شم که یه لحظه از درد نفسم رفت
کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله
میکردم
دکتر شمس گفت یا خدا
اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم
_ به من دست نزنيد نامحرمین
من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم گفتم نه دوستام کمکم میکنن به اورژانس بردن منو
خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم بره یه دکتر خانم صدا بزنه
با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود
انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن
وقتی حالمو دید داد زد دکتر زن نیست یک ساعت دیگه میاد بزارید معاینتون کنم
با همون حالم سرمو به علامت رضایت تکون دادم
و اومد معاینم کرد
گفت باید عکس بگیریم
وپرستار رو صدا زد
صدای یه زن اومد_ بله اقای دکتر
زود یه برانکارد بیارین اینجا
دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش
الان چند دقیقه ای میشه که دوباره برگردوندنم تو اورژانس دکترشمس هم که ماشاالله داره دوباره اومده ورِ دلِ من
من موندم این کارو زندگی نداره؟ همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه
همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم که صداش اومد
خب خداروشکر کمرتون چیزیش نشده فقط چون محکم خوردین زمین خیلی درد داشتین
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995