#خاطرات_شهدا
💠خوابی که همرزم شهید؛ ابو زینب بعد از برگشتن از
#سوریه دید
🔰چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای
#رفقای_شهیدم به خصوص ✓سجاد مرادی و ✓عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود. شب
#خواب_دیدم دوباره اعزام شدم سوریه🚌 نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم
#حضرت_زینب_س🕌 سلام دادم و زیارت کردم.
🔰از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
موقع نهار🍲 شده بود رفتیم تو یک
#اتاق سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم👤 ناگهان دیدم شهیدعبدالمهدی کاظمی🌷 با اون
#خنده_قشنگش😍 آمد و درست مقابل من نشست. از
#خوشحالی نگاهم رو ازش برنداشتم❌
🔰به من
#بالبخند گفت چیه چی دیدی ماتت برده⁉️ بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت💥 و
#شهیدشدی، اینجا چکار می کنی؟
با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح وسالم
🔰بهش گفتم من خودم شنیدم که
#موشک با بدنت چه کرد. با خنده گفت:😄 یه خراش ساده بود
#بخیه_شد و خوب شد👌 بهش گفتم من خودم تو
#گلستان شهدا🌷 مزارت رو دیدم ، بازم خندید و گفت بابا
#من_زنده_ام و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن💞
🔰پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم😭همدیگر را محکم فشار می دادیم.
#نمازصبح شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم
#هیچوقت از اون خواب بیدار نمی شدم😔
یادم اومد که خدا تو
#قرآن میگه
#شهدا زنده اند
🔰
#عبدالمهدی_کاظمی هنوز زنده است و هنوز داره تو سوریه در دفاع ازحرم می جنگه👊 چند شب بعدش هم خواب
#سجادمرادی رو دیدم که اونم هنوز داشت تو سوریه می جنگید.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
#راوی_همرزم_شهید
🕊
@AhmadMashlab1995