✅ حکایات آموزنده 💠پند خواستن هارون از بهلول💠 آورده اند كه روزي هارون الرشيد از راهي مي گذشت . بهلول را ديد كه بر چوبي سوار شده و با كودكان ميدود . هارون او را صدا زد . بهلول پيش رفت و گفت : چه حاجت داري ؟ هارون گفت : مرا پندي ده . بهلول گفت : به قصرهاي خلفاي گذشته و قبرهاي ايشان از روي ديده بصيرت نظر كن و اين خود موعظه و پندي عظيم است . و به تحقيق مي داني كه آنها مدتي با ناز و نعمت و عيش و عشرت در اين قصرها بسر بردند و الان همه آنها در آغوش خاك تيره در مجاور مار و مور بسر مي برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال خود پشيمان ، ولي چاره ندارند بدان كه ما هم به سرنوشت آنها بزودي خواهيم رسيد . هارون از پند بهلول به خود لرزيد و باز هم سئوال نمود چه كنم كه خدا از من راضي باشد ؟ بهلول گفت : عملي انجام بده كه خلق خدا از تو راضي باشد . گفت : چه كنم كه خلق خدا از من راضي باشد ؟ گفت : عدل و انصاف را پيشه كن و آنچه به خود روا نداري ، به ديگران روا مدار و عرض و ناله مظلوم را با برد باري بشنو و با فضيلت جواب بده و با دقت رسيدگي كن و با عدالت تصميم بگير و حكم كن . هارون گفت : احست بر تو اي بهلول ، پندي نيكو دادي ، امر مي كنم قرض تو را بدهند . بهلول گفت : حاشا كز دين ، به دين ادا نمي شود و آنچه في الحال در دست توست مال مردم است ، به ايشان برگردان و بر من منت مگذار . هارون گفت : حاجتي ديگر از من طلب كن . بهلول گفت : حاجت من همين است كه به نصايح من عمل كني ، ولي افسوس كه جاه و جلال دنيا چنان قلب تو را سخت نموده كه نصايح من در تو تاثير نمي كند و بعد چوب خود را به حركت در آورد و گفت : دور شويد كه اسب من لگد مي زند . اين گفت و بر چوب خود سوار شده و فرار كرد . https://eitaa.com/Akherat12