⚜رمان نقاب ابلیس به روایت الهام می‌دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه‌شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می‌آید. نمی‌دانم با این مسائل، اتفاقی که افتاده را بگویم یا نه؟ زودتر از آنچه فکر می‌کردم رسید. با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می‌بارد، بین جمع می‌نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می‌پرسد: -خب مهندس، چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟ مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می‌گوید: - من ابدا شام اونجا رو بخورم! حسن می‌فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می‌شود: -چه خبر بود؟ مصطفی پوزخندی عصبی می‌زند: -فکرش رو بکن! من رو انداختن بیرون، فقط برای اینکه لخت نشدم! مرتضی پابرهنه می‌دود وسط بحث: -پس بگو! از این ناراحتی! مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی‌شود. وقتی دوباره پوزخند می‌زند، می‌فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می‌شوم و می‌روم به آشپزخانه. مادرها آن‌جا را گوشه دنجی یافته‌اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می‌گویم: -ببخشید مصطفی یکم ناراحته، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟ چشمان مادر گرد می‌شود: -چرا؟ از چی؟ -بخاطر همین کارای مسجدشون! -بیا مادر آب رو گذاشته بودم برای چایی جوش بیاد، حالا برای همه گل گاو زبون دم کن. اونجاست. دستانم در آشپزخانه کار می‌کند و گوش‌هایم در پذیرایی. مصطفی دارد از عقاید انحرافی که به خورد مردم محب اهل بیت(ع) می‌دهند، می‌گوید و حرص می‌خورد: -خیلی قشنگ گفت دین از سیاست جداست و اسم جمهوری اسلامی رو گذاشت طاغوت! خیلی راحت به مدافعان حرم توهین کرد، خیلی قشنگ از اسراییل طرفداری کرد، ما هم که هویجیم این وسط! معلوم نیست ما چه کم کاری کردیم که اینا انقدر علنی میان حرف می‌زنن! مگه اینجا بسیج نداره که اینا فکر کردن خونه خاله‌س؟ هرچی دلشون می‌خواد میگن و در و دیوار رو لعن و تکفیر می‌کنن و گیر میدن به مرگ بر آمریکای ما! مصطفی بدجور دور برداشته. حق هم دارد. خطر این انحراف خطر کمی نیست. حسن حرف من را می‌زند: -میگی چه کنیم سیدجان؟ بریم جمع‌شون کنیمم مردم کفن پوش میان جلومون وایمیستن! اینا دارن از نیروی مردم استفاده می‌کنن! ندیدی چقدر شیخشون رو احترام می‌کردن؟ حتم دارم خیلی‌ها به خیال خودشون اینجا شفا هم گرفتن! یه درصد فکر کن تعطیلش کنیم! خر بیار و باقالی بار کن! مصطفی که تا الان نگاهش روی زمین است، سر بلند می‌کند: -همین فردا یه جلسه اندیشه ورز بذار ببینم باید چه گلی به سرمون بگیریم! کاش حداقل سیدحسین بود... در آستانه در آشپزخانه می‌ایستم و به مریم علامت می‌دهم. مریم ابرو بالا می‌اندازد و لب می‌گزد یعنی حرفش را هم نزن! راست هم می‌گوید. امشب مصطفی اصلا آمادگی ندارد بگویم خطر بزرگ‌تر هم هست. کاش گل گاو زبان‌ها زودتر دم بکشد! ✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه  دارد... 🎋〰❄️ @Alachiigh