☘️ادامه نقل خاطره‌ای توسط علامه طباطبایی(ره)☘️ 🔹️ فردای آن شب به اتفاق رئیس قطار و چند نفر از بزرگان برای فنی خود عازم مسافرت به مقصدی بودیم، ناگهان دیدم از دور سیدی نورانی، نزدیک من آمد، به من سلام کرد و گفت: «با شما کاری دارم و وعده کردم فردا بعد از ظهر با او دیدار کنم. اتفاقاً پس از رفتن او بعضی گفتند این شخصی بزرگوار است چرا با بی اعتنایی جواب سلام او را دادی؟ چون وقتی که آن سید به من سلام کرد گمان کردم احتیاجی دارد و برای این منظور پیش من آمده است. 🔹️ اتفاقاً رئیس قطار فرمان داد که فردا بعد از ظهر که کاملاً تطبیق با همان وقت معهود میکرد، باید فلان مکان باشی و به دستوری که میدهم عمل کنی من با خود گفتم بنابراین دیگر نمیتوانم به دیدن این سید بروم. فردا وقتی که زمان کار محوّله رئیس قطار نزدیک میشد در خود احساس کسالت کردم و کم کم دچار تب شدیدی گشتم به طوری که بستری شدم برای من پزشک آوردند و طبعاً از رفتن به مأموریت رئیس قطار معذور گردیدم. و پس از آن که فرستاده رئیس قطار بیرون رفت تب فرو نشست و حالم عادی شد، خود را کاملاً خوب و سر حال دیدم دانستم باید در این میان سرّی باشد؛ از این روی بر خاستم و به منزل آن سید رفتم همین که نزد او نشستم، فوراً یک دوره اصول با دلیل و برهان برایم گفت؛ به طوری که ایمان آوردم. 🔹️ سپس دستوراتی به من داد و فرمود: فردا نیز بیا چند روزی همچنان نزد او رفتم هنگامی که پیش او می‌نشستم هر حادثه ای که برای من رخ داده بود بدون ذره ای کم و بیش حکایت می کرد. و نیات شخصی مراکه احدی جز خودم اطلاع نداشت بیان میکرد مدتی گذشت تا این که شبی از روی ناچاری در مجلس دوستان شرکت کردم و مجبور شدم قمار بازی کنم.. .. 🔰eitaa.com/Alemin "زندگانی عالمان"