🔹
#او_را ... (۳۳)
رسیدم جلو در خونہ عرشیا و زنگو زدم
یڪم طول ڪشید تا درو باز ڪنہ ...
با آسانسور رفتم باݪـا و دیدم در واحدش بازه .
از جلوے در صداش زدم اما جواب نداد !!
یڪم ترسیدم اما آروم رفتم داخل
از راهرو ڪوتاه ورودۍگذشتم و پیچیدم سمت راست
ڪه صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم
عرشیا زود اومد طرفم و گفت
- نترس عزیزم
خوش اومدۍ خانومم
با تعجب نگاهمو تو خونہ چرخوندم،
حدود ده - دوازده نفر اونجا بودن و خونہ با بادڪنڪ و شمع تزئین شده بود...
یہ ڪیڪ خوشگلم روۍ میز بود
نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا
- اینجا چہ خبره؟؟
- هیچے گلم ...
دوستامو جمع ڪردم تا بودن با بہترینم رو جشن بگیرم
- واے تو دیوونہ اي عرشیا !!
- میدونم عزیزم
یدفعہ یڪے از دوستاش گفت
- بسہ دیگہ عرشیا
بذار با ما هم آشنا بشن
عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونہ دونہ دوستاشو بہم معرفی ڪرد .
بعد از آشنایۍبا همہ دور هم نشستیم و یڪے هم مشغول بریدن ڪیڪ شد
♥︎|
@Amir_Hossein13|♥︎