مـُنـتَظِرٰان‌ِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
🔹 #او_را ... (۳۲) دیگہ دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم از بعد ماجراۍخودڪشیش واقعاً ازش بدم اومد
🔹 ... (۳۳) رسیدم جلو در خونہ عرشیا و زنگو زدم یڪم طول ڪشید تا درو باز ڪنہ ... با آسانسور رفتم باݪـا و دیدم در واحدش بازه . از جلوے در صداش زدم اما جواب نداد !! یڪم ترسیدم اما آروم رفتم داخل از راهرو ڪوتاه ورودۍگذشتم و پیچیدم سمت راست ڪه صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم عرشیا زود اومد طرفم و گفت - نترس عزیزم خوش اومدۍ خانومم با تعجب نگاهمو تو خونہ چرخوندم، حدود ده - دوازده نفر اونجا بودن و خونہ با بادڪنڪ و شمع تزئین شده بود... یہ ڪیڪ خوشگلم روۍ میز بود نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا - اینجا چہ خبره؟؟ - هیچے گلم ... دوستامو جمع ڪردم تا بودن با بہترینم رو جشن بگیرم - واے تو دیوونہ اي عرشیا !! - میدونم عزیزم یدفعہ یڪے از دوستاش گفت - بسہ دیگہ عرشیا بذار با ما هم آشنا بشن عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونہ دونہ دوستاشو بہم معرفی ڪرد . بعد از آشنایۍبا همہ دور هم نشستیم و یڪے هم مشغول بریدن ڪیڪ شد ♥︎|@Amir_Hossein13|♥︎