❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت17
آمد. گفتم: می بینی بیمارستان رو؟ من این جا نمی مونم. یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت: حالش خیلی بده. باید بمونه. ابراهیم گفت: نمی خواد این جا بمونه، زور که نیست. خودم همین الان می برمش باختران.
پرستار گفت: میل خودتِ. ابراهیم گفت: دوست دارم ببرمش جایی که بچّه اش رو راحت به دنیا بیاره.
پرستار گفت: ببر؛ ولی اگه هر دوشون تلف شدن، حق نداری بیایی این جا، داد و قال راه بیندازی.
داشتم آماده می شدم بروم، که حالم بد شد. برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.
آمدند گفتند: باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه.
جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند؛ آمد سراغ بچّه ها.
صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا می کرد. می گفت: شکر. فردا را هم پیش ما ماند.
هیچ کس نبود کمکم کند. غذای بچّه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر.
دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچّه را نداشت و بهش شیر می داد.
آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم.»
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism