•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• روزهای آخر ابراهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت كه آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهيم حالت ديگری داشت . در تاريكی شب با هم قدم ميزديم پرسيدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذرهای از آرزوی من است، من ميخواهم چيزی از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين(علیه السلام) قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجیبی داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صدای زيبا دعای فرج را زمزمه كرد. يكی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه! در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(علیها السلام) بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهدای گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد. 🌺🌺🌺 اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكی توكوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟ آمدم لب پنجره ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در ابراهيم و بعد هم علی را بغل كردم و بوسيدم داخل خانه آمديم. 🌿راوی:علی صادقی،علی مقدم زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨ @Antiliberalism