•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• روزهای آخر هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصری را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبينی؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری! ســكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. 🌿راوی:علی صادقی،علی مقدم زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨ @Antiliberalism