⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 نگاه گنگ م را به او دوختم که با ابرو به در اتاق اشاره زد. با فهمیدن منظورش.. با اشک سرم را به طرفین تکان دادم و خودم را جلو کشیدم تا او را در آغوش بگیرم که دستانش را زیر بازو هایم نهاد و مرا به عقب راند. اما من..چموش دوباره دستانم را به سویش دراز کردم که ناگهان مچ دو دستم را میان انگشتانش قفل کرد و دستانم را به پشتم برد. کمی نزدیک تر آمد و انگشتش را روی کمربند طلایی بالای شکمم کشید و.. بعد از چند لحظه نگاهش خیره اش را به چشمانم دوخت. لحظه ای.. قلبم به سینه میخ شد. عادی بود..در آن تاریکی چشم های ضعیفم می توانست لرزش مردمک هایش را ببیند؟ با فشاری که به دستم وارد شد.. گره نگاه بهت زده ام از چشم هایش باز شد. از درد لبم را به دندان کشیدم که کمربند را باز کرد و گردن آویز را از گردنم بیرون کشید . دستانم را در دستش به حرکت در آوردم که محکم تر دستانم را گرفت و انگشتش را روی صورتم کشید. صورتش را کمی نزدیک تر آورد و نگاه خیره اش سنگین تر شد. آب دهانم را فرو بردم که دستانم را رها کرد. بی توجه به او..از شدت درد، شروع کردم به مالیدن مچ دستانم. اما او..دو دستش را روی گوشواره ها گذاشت و جوری گوشواره ها را به سمت پایین کشید که.. گوشواره ها آنقدر تند به سمت پایین کشیده شد که به خاطر گرما و سرعت..اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط..فقط احساس کردم گرمای شدیدی سوی صورتم می آید. با ضعف.. چشم هایم را بستم که صدایش گوشم را پر کرد : مثل اینکه با فرهاد بهت خوش می گذره..طلا و جواهر از گوش و گردنت آویزونه! اینم وضعیت لباس و موهاته. ناگهان..میان حرفش ، سیلی محکمی روی صورتم نشست که تازه سوزش روی گوشم را احساس کردم. دستانم را به میله ها بند کردم و چشم هایم را روی هم نهادم که گفت : اینو زدم برای اینکه... اما..ادامه ی حرفش را خورد. دستانش بی جان کنار بدنش افتاد و با صدایی شکسته ادامه داد : تو همه مونو فروختی مهتاب! به دو تا تیکه طلا. به ی دونه لباس. پدرتو..برادراتو..مادرتو.. این بچه رو..حتی..حتی منو. نفس عمیقی کشید و آرام تر ادامه داد : برو..بهت خوش بگذره! فقط خ‍*‍فه شو و هیچ حرفی نزن تا من بتونم فرار کنم.. بعدش وقتی خبر مرگم اومد..عقدش شو. و در حرکتی ناگهانی.. دستش را سوی صورتم پرتاب کرد و غیر از اینکه پشت دستش بد به صورتم خوابید.. گردن آویز و گوشواره ها روی دامنم پرت شد و.. طولی نکشید که خودش از جلو چشمانم محو شد. با بهت..به جای خالی اش زل زدم. اصلا.‌.اصلا آن لحظه نمی دانستم چه حالی دارم. اصلا..چیزی از اطرافم درک نمی کردم..نمی دانستم اصلا چه خبر است. چه شد.. چه بر سرم آمد فقط.. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac