⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۶
گفت : ببینم چی تو دستته؟
دستم را کمی باز کردم که با دیدن بچه گربه ریز خندید و گفت : اینو از کجا پیدا کردی دختر؟
دستم را روی بدن لرزان گربه کشیدم و با اشاره به گوشه ی باغ.. نگاه از او گرفتم.
با لبخند گفت : بده بشورمش ببرش توی اتاقت.
با این حرفش..گربه را سویش دراز کردم که آن را در دستش گرفت و سوی قسمتی از حیاط حرکت کرد.
من هم با فاصله از او به دنبالش راه افتادم که جلوی سینکی ایستاد و شروع کرد به شستن گربه.
وقتی گربه را شست..آمدم آن را از دستش بگیرم که دو دستم را زیر شیر کشید و گفت : بشور دستاتو.)
دست هایم را به سرعت شستم و گربه را از دستش گرفتم و سوی خانه حرکت کردم.
یک بچه گربه همبازی خوبی میشد نه؟
پله ها را بالا رفتم و..میان راه شنیدم صدای خنده ی ریز ریز فرهاد را!
مهم نبود.. من هم روزی بد به او می خندیدم..نه؟
روی حرف سید حساب کرده بودم..حرف سید حرف بود!
وارد خانه که شدم..به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و گربه را سوی بخاری بردم.
همینکه بالای بخاری قرار گرفت..لرزش تنش آرام گرفت.
کمی که گرم شد او را روی زمین گذاشتم و دست هایم را روی بخاری گرفتم.
من تا فردا شب از دلتنگی مگر زنده می مانم؟
چشم هایم را روی هم نهادم که..در باز شد و سر من هم سویش چرخید.
با دیدن فرهاد.. دست هایم را از روی بخاری فاصله دادم که.. در را بست و من..رو گرفتم.
به خاطر این مرد منفور..نزدیک بود سید را از دست بدهم.
نزدیک بود..نزدیک بود حرفش را عملی کند.
پالتو را از تنم بیرون کشیدم که فرهاد روی صندلی نشست و گفت : سوگلیم چطوره؟
عکس العملی نشان ندادم و پالتو را از چوب لباسی آویزان کردم که گفت : قهری؟
باز هم بی جواب گذاشتم سوالش را.
ژاکت را از تنم بیرون کشیدم که گفت : من که نمی دونستم اون گوشواره ها به گوشت سنگینه.
روی تخت نشستم و به دیوار چشم دوختم که گفت : گفتم خوشگله بهت میاد برات خریدم. دیگه توجه نکردم برات سنگینه یا نه.
از جا برخاست و سویم آمد و روی تخت نشست.
سرم را برگرداندم که گفت : حداقل گردن بندشو بنداز تا برات ی دونه دیگه بخرم.)
با این حرفش.. چشم هایم ناخودآگاه ریز شد.
گردن آویز..گوشواره..
چرا آن شب سید نمی گذاشت صحبت کنم؟
چرا..اصلا چرا بعد از کندن گوشواره و گردنبند خود شروع کرد به صحبت..
عجیب نبود؟
حال..حال حرف فرهاد...
یعنی..یعنی در آن گوشواره و گردنبند شنود بوده!
یعنی..به من شک کرده بود؟
قطعا..قطعا با حرف های آن شب سید به من شک می کرد.
وقتی دید..جوابی نمی دهم گفت : گلنار کجا گذاشته گردن بندشو؟ بگو خودم برات آویزون کنم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【
https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】