#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_وششم
این چرا میخنده؟؟؟
-کوچیک تر از شما هستن؟
سپهر:بله،خواهرم 17 سالشه و برادرم 14...
-آها...
حدوده 10 دقیقه ای صحبت کردیم بعد از اتاق خارج شدیم...
ساعت 9:30 بود.
یکم دیگه صحبت کردن بعد رفتن.
بابا:سپهر پسر خوبیه...
مامان:آره،خیلی با ادب بود.
بابا:دختر گلم نظرش چیه؟
-پسرخوبیه اما....
بابا:اماچی؟
-بابا من الان اصلا نمیخوام ازدواج کنم.......
مامان:چرا؟؟؟؟نباید فرصت هارو از دست بدی دخترم!
بابا:فعلا عقد می کنید بعد یکی - دو سال میرید سر خونه و زندگی تون....
-نه فعلا....
بابا:حالا بازم بهش فکرکن دخترم...
-باشه.
به بابا گفتن باشه اما اصلا بهش فکر نمی کردم چون اصلا نمی خواستم ازدواج کنم
رفتم و روی تختم دراز کشیدم...
گوشیمو برداشتم.
این مزاحمه 30 تا پیام داده بود...پیام هاشو خوندم مطمئنم اونم مثل امیره......
جوابشو ندادم و رفتم داخل گروه رفقا....
هیچکس آنلاین نبود...
گوشیمو گذاشتم کنار و لباس هامو عوض کردم و دوباره گوشیمو برداشتم و یکمی فیلم دیدم بعدشم خوابم برد.
ادامه دارد.....
#مدیر