این چرا میخنده؟؟؟ -کوچیک تر از شما هستن؟ سپهر:بله،خواهرم 17 سالشه و برادرم 14... -آها... حدوده 10 دقیقه ای صحبت کردیم بعد از اتاق خارج شدیم... ساعت 9:30 بود. یکم دیگه صحبت کردن بعد رفتن. بابا:سپهر پسر خوبیه... مامان:آره،خیلی با ادب بود. بابا:دختر گلم نظرش چیه؟ -پسرخوبیه اما.... بابا:اماچی؟ -بابا من الان اصلا نمیخوام ازدواج کنم....... مامان:چرا؟؟؟؟نباید فرصت هارو از دست بدی دخترم! بابا:فعلا عقد می کنید بعد یکی - دو سال میرید سر خونه و زندگی تون.... -نه فعلا.... بابا:حالا بازم بهش فکرکن دخترم... -باشه. به بابا گفتن باشه اما اصلا بهش فکر نمی کردم چون اصلا نمی خواستم ازدواج کنم رفتم و روی تختم دراز کشیدم... گوشیمو برداشتم. این مزاحمه 30 تا پیام داده بود...پیام هاشو خوندم مطمئنم اونم مثل امیره...... جوابشو ندادم و رفتم داخل گروه رفقا.... هیچکس آنلاین نبود... گوشیمو گذاشتم کنار و لباس هامو عوض کردم و دوباره گوشیمو برداشتم و یکمی فیلم دیدم بعدشم خوابم برد. ادامه دارد.....