#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_ودوم
یه چند ساعتی با محدثه صحبت کردیم بعد من دوتا کتاب رو برداشتم و رفتم خونه.
دراز کشیدم روی مبل و شروع به خوندن کتاب کردم خیلی جذاب بود اینقدر برام جالب بود که سخت بود واسم از خوندن دست بکشم .
چند ساعتی که کتاب خوندم چشمام خسته شد از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه یک لیوان چای ریختم و با شکلات خوردم بعد رفتم توی اتاق و با گوشی ور رفتم.
ساعت ۱۰ بود که مامان و بابا اومدن
عمه واسه منم غذا داده بود.
شامو که خوردم یکمی کتاب خوندم و خوابیدم.
بعد یک هفته اون دوتا کتابی که از محدثه گرفته بودم رو تموم کردم و چندتا کتاب دیگه از محدثه گرفتم .
کل تابستونم به کتاب خوندن گذشت...
همش از زینب و محدثه کتاب های مذهبی می گرفتم و می خوندم
خیلی خوشم میومد.
نزدیک های مهر ماه و پاییز بود که یه تصمیم مهم گرفتم.
میخواستم یه تغییری بدم به تغییر بزرگ.
ولی نکنه به خاطر این تغییر دوستامو از دست بدم....نکنه مسخرم کنن.....نکنه بهم بگن امل.....
روی تختم دراز کشیده بودم هعی به نکنه ها فکر می کردم....
چند دقیقه ای گذشت.
از روی تخت بلند شدم و آروم رفتم سمت اتاق مامان اینا.
در کمدو باز کردم .....
مامان یه چادر ساده ی نو داشت که حتی بهش کش هم ندوخته بود.
اونو برداشتم و آروم از اتاق خارج شدم....
نمی خواستم فعلا کسی از تصمیمم چیزی بفهمه.
در اتاق خودمو که باز کردم یهو صدای مامانو شنیدم.
مامان:چیکار میکنی؟
هول شدم و چادر رو پرت کردم تو اتاق.
برگشتم رو به مامان و گفتم:هیچی!
مامان:واقعا؟
-بله
مامان:آها
مامان که رفت سریع رفتم توی اتاقم...
ادامه دارد.....
#مدیر