عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شانزده ♡﷽♡ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا!من این بهت ها را
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ [فصل سوم] [از زبان داناے ڪل] همانطور که انتظارش را داشت امتحانش را به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگے دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد علاقه اش گذشت و خانه را در سکوت برایش آماده کرد. کتاب را وارسے کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را میگیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا... صداے مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستے به شانه اش گذاشت و نفسے تازه کرد: ابوذر لنگهاے درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند خنده اش گرفته بود ... _چے شده مهران... _میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علے پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستے؟ دوباره سرش را به سمت فرمول هاے ماشینهاے الکتریکے میبرد! و یک کلام میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبے شده بود میگوید: مسخره... یعنے چے نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستے همیشه ضد حالے؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دکمه زیادی باز پراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست میکند و بعد شمرده میگوید:براے اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندے میزند و میگوید:یعنے واقعا نمیخواے بیاے؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره اے به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بے هیچ حرفے میرود... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃