•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر لب گزید و گفت: این چه حرفیه آقا؟ رسمه برای خرید عروس و داماد چند تا بزرگتر و فامیل همراه شون باشن. ما هم که خدا رو شکر بی کس و کار نیستیم که تک و تنها بریم خرید. بر فرضم بریم بقیه بفهمن خبر ندادیم ناراحت میشن. حداقل عمه ای، خاله ای یا خانباجی، عروس مون و دخترا باید همراه مون بیان. آقاجان به پشتی تکیه زد و گفت: راضیه که بچه کوچیک داره گرفتاره. ریحانه هم که بار شیشه داره می مونه ربابه. اونم برای خرید جهیزیه همراهت اومده از کار و زندگی مونده الانم بگی بیاد دیگه رقیه هم همراه تونه کسی نیست بچه های شیطونش رو نگه داره. به محمد امین هم گفتم، گفت فردا حمیده میره خونه مادرش قراره گچ پاش رو باز کنن ببینن ان شاء الله خوب شده خانباجی هم که سنی ازش گذشته پا نداره پا به پای شما راه بره. می مونه پنج تا عمه و دو تا خاله که وقت نیست خبرشون کنی خواهرای من که همه پیرن خواهرای شما رو هم فکر نکنم باجناقای محترم بذارن بیان. نهایتش کسی ناراحت شد بگو من دیر به شما خبر دادم و فرصت هماهنگی نبوده. این جوری دروغ هم نگفتی. حاج علی دیروز به من گفت من فراموش کردم به شما اطلاع بدم. همه این ها به کنار حاج علی گفت ما کسیو نمیگیم بیاد فقط احمد و مادرش میان دیگه اونا دو نفرن درست نیست مایه جمعیت ببریم و احمد بنده خدا رو تو خرج بندازیم برای اونا بخواد خرید کنه _لازم نیست احمد آقا بخرن خودمون براشون خرید می کنیم. _اخلاق احمد آقا رو نمی شناسی؟ مگه میذاره شما این کارو بکنی؟ همون خودت و رقیه برید بهتره. فقط یه لطف کن فردا یه سر برید خونه راضیه به خانباجی خبر بدید قراره برید خرید از دلش در بیار. من به آقا مظفر هم گفتم، قرار شده ربابه بیاد این جا اگه خریدتون طول کشید خونه باشه که محمد حسن و محمد حسین تنها نمونن محمد حسین گفت: آقاجان نمیشه منم با آبجی و مادر برم؟ آقاجان دستی در موهای برادر هشت ساله ام کشید و گفت: تو بری کی فردا حواسش به کارای حجره کربلایی عماد باشه _آقاجان محمد حسن هست که من با مادر و آبجی برم آقاجان به رویش لبخند زد و گفت: محمد حسن که مشغول کاره شمایی که حواست به دخل و خرج و اومد و شد مشتریاس کربلایی میگه تو نباشی کارش می لنگه. مادرت و رقیه فردا میخوان برن لباس و طلا بخرن تو مردشدی اگه بری فقط حوصله ات سر میره منم نمیرم چون برم هم پا درد می گیرم هم حوصله ام نمی کشه. محمد حسین که از حرف های آقاجان بادی به غبغبش افتاده بود گفت: باشه پس منم نمیرم. مثل بقیه مردا میرم سر کار. محمد حسن هم گفت: تازه پسرای آبجی ربابه اگه بیان شب که اومدیم خونه می تونیم با هم فوتبال بازی کنیم. پسرها با هم سر گرم شدند که آقاجان رو به مادر گفت: پس دیگه فردا حواس تون باشه. ساعت 4 میان خودتون برید نمیخواد کسیو خبر کنی. غصه بچه هارم نخور ربابه میاد پیش شون مادر با دلخوری گفت: باشه آقا هر چی شما بگی. امر، امر شماست. خودتون بریدی و دوختی با همه هم هماهنگ کردی دیگه دستت درد نکنه. آقا جان از مادر دلجویی کرد و گفت: قهر نکن خانم جان گفتم که فراموش کردم زودتر بگم برای جبران فراموشکاریم گفتم حداقل ربابه بیاد این جا دلت جوش خونه و بچه ها رو نزنه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•