•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر بی حوصله پاهایش را جمع کرد و گفت: خیلی خوب حاجی نمیخواد برای این بچه دلیل بیاری و حرف یادش بدی از فردا راه می افته تو مدرسه مدیر و معلم و ناظم و همه رو با همین دلیل شما فحش میده بعد گرفتاریش مال خودته رو به محمد حسن کرد و گفت: پاشو دور اتاقو جمع کن چراغ رو خاموش کن آقات خسته است بخوابه خانباجی گفت: وا خانم شام نخوردن شام نخورده بخوابن؟ مادر بی حوصله گفت: تو این وضعیت کی شام از گلوش پایین میره آقاجان که دراز کشیده بود گفت: خانم درست میگن شام نمی خوام فقط خسته ام میخوام بخوابم محمد امین رو به محمد حسن گفت: داداش قربون دستت یه بالشت بنداز منم کنار آقاجان بخوابم مادر گفت: پاشو برو خونه ات بخواب زنت تنهاست محمد امین در حالی که دراز می کشید گفت: چون معلوم نبود کی برگردیم همون صبح به حمیده گفتم بره خونه باباش تو خونه تنها نمونه الانم این قدر خسته ام جونش رو ندارم برم دنبالش بریم خونه خانباجی از جا برخاست و گفت: باشه پس بخوابید. به سمت من آمد و آهسته گفت: رقیه جان مادر پاشو بریم مطبخ بهت شام بدم اشک چشمم را پاک کردم و گفتم: گرسنه ام نیست خانباجی خانباجی کنارم روی زانو نشست و گفت: پاشو قربونت برم تو بچه شیر میدی باید یه چیزی بخوری فکر خودت نیستی فکر بچه ات باش باز مثل صبح نشه نگاهی به صورت غرق در خواب علیرضا کردم و ناخواسته با گریه فکری که این مدت مثل خوره به جانم افتاده بود را به زبان آوردم و گفتم: اگه احمد برنگرده من با این بچه چه کار کنم؟ چی بهش بگم؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غیرت حمید رضا الداغی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•