عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤روز هايم عوض شد. ساکت تر شده بودم. انگار پشت دخل مغازه که مي ايستادم از جايي که من ن
..|🍃 |👤بعد از آن از هر فرصتي از مغازه ام جيم مي زدم و مي رفتم پيش هادي آقا. آقا رضا ديگر از دستم کلافه شده بود. بس که مي آمد پيش هادي آقا دنبالم. گاهي به کنايه مي گفت حقوق اين ماهت را برو از هادي آقا بگير.✨ مثل مجنوني که هيچ چيز غير از معشوقش نمي بيند دنيا برايم قفس شد. از کارم زدم بيرون و شدم شاگرد مغازه کوچک هادي اقا. ماهي صد هزار تومان لباس فروشي آقا رضا را دادم به پانزده هزار تومان پارچه فروشي هادي آقا!✨ روزهاي گرم و بلند تابستان بود و ماه رجب. بلندترين قدم هاي خودسازي  ام را با روزه برداشتم. نفس سرکشم را مثل موش آبکشيده کنار انداخته بودم. ديگر نگاهم دست خودم بود. کلامم. هوسم و همه چيزم. - البته بگويم الان زمين خورده نفسمم ولي آن روزها نفس برايم جلوه اي نداشت-✨ صبح تا شب کارم شده بود پرسيدن از هادي آقا و شنيدن حرف هايش. انگار نه او خستگي داشت و نه من سيري! يادم است که مادرم مي گفت از دفعاتي که حرم مشرف شده بود دوبارش را داخل مغازه کوچک ما شده بود و چند دقيقه اي نگاهم کرده بود. مي گفت انقدر محو هادي آقا بودي که مرا نديدي!✨ هنوز هم که هنوز است مادرم هادي آقا را دعا مي کند. چند ماهي گذشت. هادي آقا همه چيزي که داشت را مخلصانه سرازير وجود من کرد. مثل جوجه اي که آنقدر آب و دانه داده شد که پر درآورد و وقت پريدنش رسيد.✨ چند وقت بعد اتفاقاتي افتاد که دايي کوچکم که طلبه بود مجبور شد با پيکان قديمي اي که داشت مسافرتي کند به قم. همه تا حدودي در جريان تحول من قرار گرفته بودند. حداقلش اينکه ظاهرم عوض شده بود. دايي به من پيشنهاد داد که همراهش بروم. من و او و يکي ديگر از دوستانش که هندي بود رفتيم قم.✨ دوست هندي دايي ام ارتباطاتي داشت با مرحوم آيت الله مشکيني رحمت الله عليه که همين سبب شد ديدار خصوصي اي با ايشان داشته باشيم.✨ وقت نماز ظهر ديدارهاي عمومي را تعطيل کردند و مانديم شش نفر. من و دايي و دوست هندي و دو محافظ و خود آيت الله مشکيني. نماز را پشت سرشان خوانديم و بعد رفتيم براي ديده بوسي. به من که رسيدند گفتند: ماشاالله طلبه اي؟ سرم را پايين انداختم. دايي گفت: هنوز نه دعا بفرماييد! آيت الله مشکيني گفتند: چرا طلبه نمي شوي؟ .... خدا مي داند که تا آن موقع نه اين سوال برايم مطرح شده بود و نه کسي از من پرسيده بود. جالب بود همين جمله ي ساده " چرا طلبه نمي شوي؟" از درون من تکرار مي شد. مثل خوره افتاده بود به جانم. مدتي گذشت و اين سوال شکلش عوض شد.✨ " براي چه طلبه نشوم؟" مردم چه مي گويند؟ خب بگويند! دوستان مسخره ات مي کنند؟ خب بکنند! راهي که جلوي روي من باز شده را هيچ جايي جز حوزه نميشد طي کنم. آنقدر وسعت ديدم زياد شده بود که دنيا خفه ام مي کرد.✨ بايد کارم ارتباط مستقيم با خدا مي داشت تا آرامم کند. با پزشکي و مهندسي و شغل بازار هم مي شود خدايي بود و براي او، اما اينها واسطه داشتند و من واسطه ها را نمي خواستم. من به چيزي فراتر از خودم فکر مي کردم.✨ دوست داشتم همه را از چيزي که به آن رسيده ام با خبر کنم. دوست داشتم به خواب افتاده هايي مثل خودم نشان دهم وسعت هستي. دوست داشتم "هادي آقا" باشم براي محمد فلاح ها!✨ از ثبت نام و آزمونم چيزي يادم نيست. اصلا نمي دانم ثبت نام کردم يا نه. لابد کرده بودم که آزمون دادم! آزمون دادم و صبح روز اعلام نتايج اسمم را خواندم که در ذخيره ها قبول شده بودم. نوشته شده بود اولويت قبول شده: مدرسه علميه صاحب الزمان - خيابان شهيد مفتح ۴ - طبقه فوقاني مسجد فقيه سبزوارے✨ 💛 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃