عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌 . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وچهارم ] نیم نگاهی به اتاق حوریا و پنجره
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] افشین را گرم در آغوش گرفتم. _ چه رفتارای لوسی... اه... اه... _ لیاقت داشته باش. حقته همیشه بی محلت کنم. النا هم با خنده شاهد مزه پرانی های ما دوتا بود _ خیلی زحمت افتادید آقا حسام. بابت ویلا واقعا ممنون. خیلی جای باصفاییه. _ خواهش می کنم. افشین کم از یه برادر نیست برام. _ النا شاخ میبینی رو سرم؟ با خنده به افشین گفتم: _ آبرومونو نبر. الان خانومت با خودش فکر می کنه بویی از ادب و تعارف نبردم افشین لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت: _ همونو بگو... پس تعارف کردی... بعد از صرف شام کارت کوچک حاوی ربع سکه را جلوی دست آن ها گذاشتم _ ناقابله... به هم نگاه کردند و مکالمه های جدی و تشکر آمیزی بینمان رد و بدل شد _ حسام این چه کاریه که کردی؟ هزینه ویلا و جای خوابی که از خرجامون کم کردی بزرگترین هدیه بود _ دیگه اسم ویلا رو نیار. گفتم که مثل داداشمی. _ آقا حسام خیلی شرمنده کردید _ مبارکتون باشه. ناقابله. از جلوی رستوران از هم جدا شدیم و هر کس سمت منزل خود سرازیر شد. صبح ها طبق قرارم با حاج رسول، بی خیال مغازه شده بودم. به حاج رسول پیام دادم که «لطفا به حاج خانوم بگید غذا درست نکنن، من ناهار میارم» دوست داشتم حالا که طی این یک هفته ناهار را با آنها بودم، حداقل برای یکبار هم که شده کمی از دین خودم کم کنم و ناهار خریدم و با خودم بردم. زنگ که زدم بدون اینکه از آیفون هویت شخص پشت درب را بپرسند، درب را زدند و باز شد. با تردید گوشه ی درب را باز کردم و آرام سلام دادم. کسی جوابم را نداد. یک لحظه شخصی را سایه مانند روی ایوان دیدم که خودش را پرتاب کرد به داخل خانه. همانجا میخکوب شدم. انگار حوریا بود. درست متوجه نشدم. با چادر رنگی و شالی کج و کوله روی ایوان آمد. خنده ام گرفت. حوریا خجالت زده و دستپاچه و در عین رگه ای از یکدندگی، گفت: _ سلام به چی میخندید؟ _ سلام... هیچی. مهم نیست. _ برای من مهمه. دوست ندارم کسی الکی بهم بخنده. _ الکی نیست. شالتون... و دوباره خنده ام گرفت حوریا به سرعت به داخل منزل رفت و دیگر برنگشت. من هم لبه ایوان منتظر ماندم که کسی در این خانه مرا تحویل بگیرد. نگران غذاها بودم که سرد بشوند. صدایش از سمت پنجره آمد. _ فکر کردم مامانم برگشته وگرنه همینجوری درو باز نمی کردم. بابام حمومه. مامانمم با همسایه مون کار داشت گفت زود بر می گردم. _ بی زحمت بیاید این غذاهارو بذارید داخل. یخ میکنه. با حیا و شالی که مرتب پوشیده شده بود روی ایوان آمد و غذاها را برداشت. _ زحمتتون شده. _ زحمتی نیست. این روزا من وبال سفره تون شدم و باعث شدم شما تشریف نیارید غذا بخورید. حاج رسول اصرار میکنن وگرنه اصلا از مزاحمت خوشم نمیاد. کمی مکث کردم و گفتم: _ بخصوص اگه بدونم کسی هست که چشم دیدنمو نداره. _ اصلا اینجوری نیست. از جواب سریعش غافلگیر شدم و لبخند زدم. به خودش آمد و گفت: _ منظورم اینه که من فقط نگران پدرم هستم. شما با همه دوستایی که پدرم داشتن، فرق دارید. _ بهتون اطمینان میدم که از طرف نیایش نیومدم و اصلا نمی شناسمشون. من قصد آزار هیچ کس، بخصوص حاج رسول رو ندارم. حاج خانوم وارد حیاط شد و حوریا غذاها را به داخل برد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal