❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_بیستودوم]
نگاهی به روستا کردم
خیلی زیبا تر از عکس هایش است !
یک سمت جاده ، رودخانه ای پر آب موجود بود که آن ورش،خانه های شیروانی دلنواز مخصوص شمال بود .
پشت خانه ها هم دشت بود ، یک دشت سر سبز که آدم را یاد داستان های فانتزی می انداخت !
حدود دو ماهی مهمان این روستا بودم، برای عکاسی قانونی از همه جا ، مجوز را باید تحویل دهیاری می دادم .
بعد کمی پرسش و پاسخ و شنیدن لهجه زیبای مازندرانی اشان، مقابل دهیاری توقف کردم !
شال لیمویی رنگم را مرتب کردم ، با نگاهی به آینه جلوی ماشین و چک کردن آرایش کمرنگم مجوز را بر می دارم و پیاده می شوم .
بعد کمی صحبت و معطلی به طرف ماشین می روم که نگاهم درگیر مدرسه خیلی کوچک روستا شد .
مردی قد بلند و سر به زیر از پله های مدرسه پایین آمد،با تعجب نگاهش کردم، به تیپ و چهره اش نمی خورد که مال خود این روستا باشد .
کنجکاوی امانم را برد،
جلوتر رفتم و سلام کردم!
با آرامش بدون نگاه جواب سلامم را داد !
صدایش جذاب و مردانه بود !
_شما معلم هستین اینجا ؟!
شمرده پاسخ می دهد : بله !
نگاهی میکنم ، دوست دارم نامش را بدانم
خوش آهنگ می گوید :
نواب هستم
دلم می خواهد نام کوچکش را بدانم،
اما حرفش مانعم می شود :
با اجازتون یا علی
مات رفتنش می شوم ،
تازه صحبت من گل انداخته بود خب!
ترسید بخورمش؟!
یا علی آخر حرفش را با خود زمزمه میکنم !
سوار ماشین می شوم :
خب دختر فضول مگه مجبوری نرسیده پاشی بری ، که اینطوری سنگ رو یخ بشی ؟!
دستم را جلوی دهانم گرفتم :
عه عه بچه پرو ؛ ادایش را در آوردم
"نواب هستم " میخوااام صد سال نباشی اصلا !
به راه افتادم و با کمی پرس و جو منزلی
که دانشگاه برای دو ماه اجاره اش کرده بود پیدا کردم .یک خانه نقلی سقف شیروانی ، با یک حیاط کوچک اما زیبا !
بوی دریا را قشنگ میشد حس کرد از اینجا !
وسایلم را جا به جا کردم و داخل خانه گذاشتم .
مواد خوراکی را هم درون یخچال کوچک قرار دادم .
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal