❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_پنجاهوچهارم ]
نمیدانم چرا تا به حال انقدر جامع و قشنگ از مادرم راجب قیام عاشورا و امیر المومنین نشنیده بودم ..
و سوال آخر که از همان دیدار اول دیوانه ام کرده بود :
این همه آرامش رو از کجا می آرید؟!
مات می شود در یک لحظه :
آرامش؟! چطور؟!
احساسم را صادقانه بیان میکنم:
خیلی آرومید انگار ، ببینید من میون یه فامیل کاملا مذهبی بزرگ شدم اما هیچ کردم اندازه شما حس آرامش نداشتند ،اصلا انگار هیچ نگرانی ندارید و این حس یه جوریه که به طرف مقابل هم منتقل می کنید !
به دفتری که دانش آموز دختری جلویش باز کرده بود نگاه کرد :
چه قشنگه گل دختر
امضایش کرد و چند خطی برایش نوشت ، بعد هم به طرف من برگشت ، البته نگاهش به دیوار طرف من بود!:
اول اینکه "الا بذكر الله تطمن القلوب "
اگه از ته دل همه ما به وجود خدا اطمینان داشته باشیم ، اون آرامش تو ذات همه هست ، چون خدا همه ما رو به شکلی آفریده که فقط با یاد خودش دلمون آروم بگیره ولی الان اکثرا یاد همه تو دلامون جولون میده جز یاد خودش !
و خب ، کسی که معتقد باشه زبونی ها نه ها از ته دل که خدا حواسش به همه چی هست و اگه اون نخواد برگی از درختی نمی افته دیگه نگرانی ای نمی مونه و اینکه هر چقدر به معنویات رو کنی از دنیا دل می کنی و دیگه خیلی چیزا برات بی ارزش میشن و این باعث میشه آرامش داشته باشی، نه اینکه بی خیال امور بشیم ها نه !
خدا گفته از تو حرکت از منم برکت ، باید تلاش کنیم ، کار کنیم و در آخر توسل و توکل !
و اینکه آدم اگه نگاهش به اون بالا باشه ، از این زمینی ها دلگیر نمیشه !
چه افکار زیبایی ! : معنویات منظور چیا هست ؟!
_ خدا ، اهل بیتش و شهدا!
ابرویم بالا رفت و بعد نمیدانم چرا هر چقدر گشتم سوالی نیافتم!:
مرسی که وقت گذاشتین .
نگاهی به درون کیفش انداخت :
وظیفم بود امیدوارم جوابی که میخوایین گرفته باشین
بعد سه کتاب در دستش به سمتم گرفت :
به عنوان یادگاری قبولش کنین لطفا
زبانم بند آمده بود ، کتاب دیگر این وسط چه بود ؟! :
آخه ؟!
_ چند وقت دیگه تولد مولا ست ،
هدیه مولا به شما !
چشمانم گرد شدند و برای اولین بار معنی خجالت را فهمیدم ، آرام کتاب ها را از دستش گرفتم .
_ راستی حالا که تا اینجاش اومدین ، ادامه راه رو هم برین
فرصت فهمیدن رو از خودتون نگیرین!
بعد تشکری از اتاق خارج شدم ، زمزمه یا علی اش را شنیدم
و این شد آخرین دیدار من و فرشته نجات این روز هایم در روستای بیش مله !
با خستگی خودم را به خانه رساندم ، تمام وسیله ها را جمع کرده بودم و از همه خداحافظی کرده بودم طی این یه ماه و خورده ای عجیب وابسته شان شده بودم ...
با کنجکاوی نگاهی به جلد روی کتاب ها انداختم و بعد بی اختیار میان خنده ی روی لب هایم ، شوری اشک های روی گونه ام را حس کردم
*میان خنده، بغضت بگیرد زیاد درد دارد *
اولی نهج البلاغه بود ،
دومی کتاب یادت باشد به روایت از همسر شهید سیاهکالی مرادی و سومی سقای آب و ادب به قلم سید مهدی شجاعی .
نهج البلاغه را که تصمیم داشتم بخوانم اما نام های دو کتاب دیگر آدم را کنجکاو می کرد سریع شروع به خواندنشان کند !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal