•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوچهاردهم
اونجا که دوتا اتاق بیشتر نداره
ژانت شانه بالا انداخت:
به نظرم تنها راهه
چون من حاضر نیستم اینجا رو ترک کنم
تو هم مختاری
اگر اینجا برات کوچیکه میتونی بری یه جای بزرگ اجاره کنی
اون روز گفتگو بین ژانت و کتایون به نتیجه نرسید و منجر به دلخوری شد و البته پادرمیانی من هم دردی رو دوا نکرد
و بعد از اون شیرینی مربای آلبالوی زن عمو هم نتونست کام ژانت رو شیرین کنه
درکش میکردم
توی موقعیت بدی قرار گرفته بود
از طرفی نمیخواست خونه ای که پر از خاطرات مشترک با پدر و مادرش بود رو ترک کنه و از طرفی نمیخواست به بی توجهی مقابل رفیقش متهم بشه و دلش رو بشکنه
کتایون هم دلخور بود و هم امیدوار و از من هم توقع داشت واسطه گری رو کنار نگذارم و باز با ژانت حرف بزنم
عجیب اینکه درخواست ژانت هم همین بود
که با کتایون حرف بزنم
و من این میان سرگردان
کمی با این حرف میزدم
کمی با اون
هیچ کدوم هم ره به جایی نمیبرد
بعد از گذشت دو هفته یقین کردم ژانت به هیچ وجه قانع نخواهد شد و تمرکزم رو روی کتایون گذاشتم
بهش گفتم یا قبول کنه فعلا با ما زندگی کنه تا چند وقت دیگه من برم و جا براشون باز بشه
یا قید همخونگی با ژانت رو بزنه
طول کشید تا تقریبا راضی شد برای مدت کوتاهی توی سوییت کوچیک ما زندگی کنه
به این امید که بعدها ژانت رو راضی کنه همراهش به آپارتمان بزرگتری کوچ کنه
کتایون اگرچه مرفه بزرگ شده بود رفاه زده نبود و با شرایط راحت کنار می اومد
اما واقعیت این بود که اون سوییت فقط دو اتاق خواب داشت
بنابراین من دوباره مشغول گشتن برای پیدا کردن یک جای مناسب شدم
روزهای اسفند مثل همیشه زودتر از بقیه اوقات سال میگذشت حتی وقتی زندگیم با تقویم دیگه ای تنظیم میشد
پایان آخرین هفته اسفند در حالی رسید که هوا تقریبا بهاری شده بود و من همیشه با این هوا یاد خرید عید می افتادم!
چه توی آلمان و چه اینجا
اما خب خرید معنا نداشت وقتی دید و بازدید و مهمان و مهمانی در کار نبود
توی اتاق مشغول گردگیری میز و کتابخونه بودم که کتایون رسید
دست پر اومده بود
با تمام مایحتاج لازم برای هفت سین
بعد از سلام و احوال پرسی متعجب پرسیدم: اینا رو از کجا آوردی تو؟
همونطور که پشت میز مینشست گفت:
_از خونه
سفارش آقای فرخی! بود مثل هر سال براش آوردن ولی چون نبود پولشو من دادم برا همین یکمش رو آوردم اینجا
من و ژانت هم پشت میز نشستیم و من گفتم:
_خیلی لطف کردی ولی نیازی نبود ژانت که براش مهم نیست منم با همون سفره نصفه نیمه همیشگی خودم راضی ام
_نه دیگه نشد من راضی نیستم من دوست دارم سفره هفت سین همیشه کامل باشه!
_خب تو خونه خودتون کاملشو بنداز
_خب همین دیگه خونه من اینجاست
چشمهای ژانت تا منتها الیه بالا و پایین باز شد:
جدی میگی؟
یعنی تصمیم گرفتی بیای اینجا؟!
کتایون کمی دلخور سرتکون داد:
فعلا!
تا ببینم بعد چی میشه
البته اگر جاتون تنگ نیست!
ژانت با ذوق شانه هاش رو بغل گرفت: کتی عاشقتم
باور کن دلم نمیخواد هیچ وقت ازم ناراحت باشی
حتما درکم میکنی!
کتایون با همون حالت سر تکون داد:
متوجهم!
حالا مطمئنید با اومدن من به مشکل برنمیخورید؟
جاتون تنگ نمیشه؟
فوری گفتم:
من که دنبال جا هستم
یه سوییت پیدا کردم که تا آخر آپریل خالی میشه
تا اونموقع اگر تحمل کنی
کتایون فوری گفت: اگر تو بخوای بری من اصلا نمیام!
من نمیخوام جای کس دیگه ای رو بگیرم!
گفتم: جای کس دیگه کدومه من از اولم قرار بود برم ربطی به اومدن تو نداره! من...
ژانت با لحنی که کمی هم پریشانی راشت جمله ام رو نیمه تمام گذاشت:
ضحی جون اگر من در حضور کتی ازت عذرخواهی کنم این بحث رو تمومش میکنی؟!
_منظورت چیه ژانت مگه قرار نبود بعد از زمستون من از اینجا برم!
کلافه گفت: میدونم از دستم دلخوری ولی فراموشش کن دیگه!
گیج گفتم: چی رو فراموش کنم کی گفته من از تو دلخورم!
ژانت_ای بابا خودتو به اون راه نزن دیگه
خیلی خب قبوله
اگر من همونجور که ازت خواستم از اینجا بری ازت خواهش کنم اینجا بمونی قبول میکنی؟
همینو میخواستی؟!
_آخه چرا؟!
_نمیدونی؟
فکر میکردم ما دیگه دوستیم!
حالا که کتی میخواد بیاد تو میخوای بری؟!
_آخه جاتون
کتایون دفتر جمع و جورش رو از کیف بیرون کشید و روی میز گذاشت:
من چیز زیادی نمیارم فقط یه تخت بادی که اونم یه گوشه میذارمش
با چند دست لباس و خرت و پرت ریز
یعنی واقعا انقدر برات سخته همخونه شدن با دونفر؟
به لوس بازیش خندیدم:
من تو خوابگاه تو به اتاق با شیش نفرم زندگی کردم!
من گفتم شما اذیت نشید
حالا که اصرار میکنید باشه!
فعلا میمونم تا ببینم چی میشه!
حالا کی رسما تشریف فرما میشید؟
_یکی دو روز دیگه!
ژانت کنجکاو پرسید: پدرت نگفت چرا چنین تصمیمی گرفتی؟
_چرا
منم گفتم از تنهایی خسته شدم تو که هیچ وقت خونه نیستی میخوام یه مدت با دوستم زندگی کنم
.
.
•🖌• بہقلم:
#شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•